یک روز من پهلوی آقا رفتم و ساعتشان را برداشتم. یکجور صحبت کردند و ساعت را از من گرفتند که من ناراحت نشوم. بعد دوباره رفتم عصایشان را برداشتم، باز یکجوری گفتند که من ناراحت نشوم. گفتند: بچه، این
مال پیرهاست، بَرش ندار و یا: هر وقت خواستی، ساعت را ببین و بده و الاّ اگر بشکنی دیگر ساعت نداریم. بعد، فردا دوباره آمدم و گفتم: من آقا، شما علی. گفتند: خیلی خوب. گفتم: از جایت بلند شو برو رو زمین بنشین و من آمدم سر جایشان نشستم. بعدش همان جور که آقا گفته بود عینک و ساعت را از ایشان گرفتم، ساعت را بستم و عینک را به چشمم زدم. آقا از این کار من خیلی خندیدند.