امام در بعدازظهر یک روز تابستانی در نجف زیر نورگیر سرداب خوابیده بودند و من که در آن زمان حدود پنج ـ شش سال سن داشتم با کبریتی که در دست داشتم مشغول بازی بودم. ناگهان کبریت از دست من بر روی آقا افتاد و ایشان را از خواب بیدار کرد. من از این اتفاق بسیار ترسیده بودم و در گوشۀ حیاط ایستاده و بغض کرده بودم. اما امام اصلاً به روی من نیاوردند و آمدند بالا، مرا صدا زدند و از من دلجویی کردند و مرا از آن ترس بیرون آوردند.