زمانی که بچه بودم شاهد یکی از زیباترین کارهای آقا بودم. ایشان همیشه قبل از اقامۀ نماز، محاسن خود را شانه کرده و آن را معطر می نمود. من هروقت جانماز آقا را می دیدم در جانماز ایشان یک شانۀ کوچک و یک شیشه عطر وجود داشت. زمانی که امام در قیطریه بودند، با خانواده به مشهد مشرف شدیم در آنجا من اصرار بر خرید سوغاتی برای امام داشتم. مادرم گفت: معلوم نیست ایشان بپذیرند، ولی من گفتم که می خرم و یکی از عطرهای ارزان مشهد را انتخاب کردم. بعد از بازگشت، خدمت امام رفتیم و در آنجا مادرم گفت: آقا، مریم با شما کاری دارد. فرمودند: با من چه کار دارد؟ چرا خودش نمی گوید؟ مادرم گفت: او مشهد بوده و یک سوغاتی برای شما آورده است. ایشان رو به من کردند و گفتند: بیا ببینم چه آورده ای. گفتم: آقا، من برای شما عطر آورده ام، که شما وقت نماز به خودتان بزنید. عطر جانماز امام شاید صد برابر بهتر از عطر سوغاتی من بود ولی به محض اینکه من این مطلب را گفتم، عطر جانمازشان را برداشتند و کنار گذاشتند، گفتند: بَه بَه، من چنین بویی تا به حال نشنیده بودم، تو چطور یک چنین چیزی را انتخاب کرده ای؟ خیلی این عطر تو عالی است. من احساس می کردم که بهتر و قشنگتر از این کار من وجود ندارد. امام آن عطر را زدند و مرا بوسیدند و تشکر کردند. در حالیکه من فکر می کردم، حالا این عطر را از من می گیرند و کناری می گذارند، ولی ایشان عطر را در جانماز گذاشتند و فرمودند: واجب شد در وقتهای دیگر هم به غیر از نماز این را به خودم بزنم، چون خیلی خوشبو است.