روزی در ایام تابستان بعد از نماز مغرب و عشا، امام با مادرم در باغچه مشغول کاشتن گل بودند و ما با بچه های همسایه توی اتاق مشغول بازی بودیم، در کنار پنجرۀ اتاق رختخواب چیده شده بود و یکی از بچه ها خواهرش را بلند کرد و محکم روی رختخواب نشاند که در همین موقع پشت او به شیشه خورد و شیشه از بالا تا پایین خُرد شد و درست آنجایی که مادرم و امام مشغول کاشتن گل بودند، ریخت. ما آماده بودیم که ایشان اعتراض بکنند، ولی با اینکه امام دستشان زخمی شده و خون می آمد، به ما هیچ چیز نگفتند و فقط به فردی که در منزل بودند، گفتند: بیا این شیشه ها را جمع کن.
در کل امام به ما آزادی می دادند. برای مثال بعد از ظهرها که ایشان می خواستند استراحت کنند ما بازی و سر و صدا می کردیم، تنها کاری که ایشان می کردند، یکی از ما را صدا می کردند، یعنی اینکه خیلی شورش را درآوردید و خیلی زیاد اذیت می کنید. بارها می شنیدم که به مادرم می گفتند: امروز عصر بچه ها نگذاشتند من بخوابم. و این آزادی که ما در بچگی داشتیم، باعث شده بود که خیلی شیطان بار بیاییم.