ما وقتی پهلوی امام بودیم، خیلی احساس راحتی می کردیم و خیلی رابطه خوبی داشتیم. همه مان حالت امام، پدربزرگ و همه را می گذاشتیم کنار. وقتی پهلوی هم بودیم، دو تا رفیق بودیم.با همه همین طور بودند. همه همین احساس آرامش را پهلوی ایشان داشتند جدای از اینکه جذبه به جای خود، دوستی هایمان، حرفهایی را که با ایشان می زدیم، همه خیلی صمیمانه بود. به ما
نصیحت می کردند، ولی نه نصیحتی مثل بقیه پدربزرگها و بزرگترها. جوری به آدم نصیحت می کردند که آدم اصلاً احساس نمی کرد. وقتی آدم شب می رفت رویش فکر می کرد، می فهمید امام دارند راه را به ما نشان می دهند.