پیش امام که می رفتیم، همیشه می گفتند و می خندیدند. خیلی وقتها ما به عینک و ساعت و یا به قرصهای ایشان دست می زدیم، می گفتند که: دست نزنید، خطرناک است. زبان ایشان با ما یک طوری بود که ما می فهمیدیم، مثل بقیه آدم بزرگها نبود که بچه ها حرف آنها را نمی فهمند. وقتی از ایشان سؤال می کردیم، جواب می دادند، مثلاً می گفتیم این چیست؟ می گفتند که این عینک است و به این درد می خورد. به هرحال ما پیش ایشان احساس آرامش و لذت
می کردیم.