در سال 1360 تقریباً به سن بلوغ رسیده بودم، البته علائم ظاهری بلوغ در من
خیلی ظاهر نشده بود. در این ایام هر موقع پیش آقا می رفتم، آقا می گفتند «علی بیا جلو» و عادت داشتند انگشتشان را روی دماغ آدم می گذاشتند تا مشخص شود که مثلاً دو شقه شده است یا نه. بعد دستشان را که فشار می دادند، می گفتند: نه، هنوز یک شقه است، به سن تکلیف نرسیدی. یک روز در قم بودم و یکی از بستگان از تهران آمد و به من گفت که آقا گفته است که علی به سن تکلیف رسیده است. حالا همان اوایل شصت من هم خیلی خوشحال شدم که آقا تشخیص دادند که من مکلف شده ام، دیگر از آن روز خیلی مقید شدم و همیشه برای داخل شدن «یاالله » می گفتم. بار دیگر وقتی به تهران پیش آقا رفتیم، ایشان دوباره به من گفتند: علی بیا جلو، علی بیا جلو. دوباره دست گذاشتند روی دماغم و گفتند: نه، نه، تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی، هنوز نامحرم نیستی. من به آقا گفتم: آقا من دو ماه است طبق دستور شما «یاالله » می گویم، همه پیش من حجاب را رعایت می کنند. شما هم بگویید من به تکلیف رسیده ام. آقا گفتند: باشد من حرفی نمی زنم.