بچه ها پیش امام کمتر با هم نزاع می کردند، ولی گاهی که نزاعی می شد، ایشان سعی می کردند هر دو طرف را آرام کنند و آنها را از مشاجره منع کنند. یادم می آید حسن کلاس دوم یا سوم دبستان بود و خیلی به کتابها و کیف و دفترهایش اهمیت می داد و همیشه آنها را مرتب و تمیز نگه می داشت. گاهی یاسر که هفت سال از او کوچکتر است با او دعوا می کرد و می خواست او را اذیت کند و زورش هم نمی رسید. یک روز با امام در حیاط منزل ایشان نشسته بودیم. یاسر از راه رسید و دید کیف حسن دم حوض است بدون اینکه به روی خودش بیاورد، کیف را برداشت و توی حوض انداخت. فوری بلند شدیم و کیف را در آوردیم و کتابها و دفترها را مانند لباس روی طناب پهن کردیم که خشک شود. حسن که بیرون بود، یکمرتبه وارد شد و دید که وسایل مدرسه اش همه روی طناب است. خیلی ناراحت شد. من جلو رفتم و به او گفتم که می دانم خیلی ناراحت هستی، ولی حالا چیزی نگو، آقا نشسته اند، خیلی ناراحتی نکن. من برایت درست می کنم، با بغض و گریه گفت: آخر چطور درست می کنی؟ گفتم: عیبی ندارد، الآن امام ناراحت می شوند. با همه ناراحتی که نسبت به یاسر پیدا کرده بود، چشمش که به قیافۀ آقا افتاد، هیچی نگفت و آقا هم خندیدند و گفتند: پدرجان بیا اینجا بنشین. یاسر فاتحانه می خندید و حسن هم بشدت عصبانی شده بود، که من می توانستم تصور کنم که چه حالی شده و بعید نبود که خود یاسر را توی حوض بیندازد و یا او را اضافه تر از
معمول کتک بزند. اما امام با او صحبتهایی کردند و او را راضی کردند که برخوردی با یاسر نکند.