وقتی امام (پس از بازگشت به ایران) به قم تشریف آوردند، بعد از مدتی که فراغت بیشتری پیدا کردند به باغچۀ مرحوم اشراقی می رفتند و آنجا استراحت می کردند. یک روز من و حسن با هم در باغچه قدم می زدیم و امام هم از پشت پنجره ما را نگاه می کرد. ما با هم به ته باغچه رفتیم، در همین هنگام باران تندی شروع به باریدن گرفت و ما فرصت برگشتن را پیدا نکردیم و در گوشه ای از باغ در کنار جوی آب ایستادیم و یک تکه حلبی را روی سرمان گرفتیم تا خیس نشویم، بعد از حدود بیست دقیقه که باران متوقف شد به سَمت ساختمان برگشتیم، در راه دیدیم که امام همچنان پشت پنجره ایستاده اند و نگران ما هستند که خیس نشده باشیم و سرما نخوریم. وقتی وارد اتاق شدیم، امام فرمودند: شما خیس شدید؟ گفتیم: نه آقاجان، رفتیم کنار جوی و یک تکه حلبی روی سرمان گرفتیم که خیس نشویم، آقا فرمودند: من نگران شما بودم؛ و واقعاً هم در این مدت ایستاده بودند و منتظر برگشتن ما بودند.