احمد آقا می گفت: در زمان کودکی گاهی وقتها توی دکان مردم می رفتیم و سبدی را می انداختیم و فرار می کردیم. یک روز مغازه دار جلوی آقا را گرفته و گفته بود: امروز این طَبق میوۀ مرا بچه ها ریختند و بچه شما هم با آنها بود. امام خیلی ناراحت شدند و به خانه آمدند و گفتند: احمد چرا این کار را کردی؟ من هم ترسیدم و ایشان را نگاه کردم و چیزی نگفتم. امام گفتند: حالا صبر کن بروم لباسم را در بیاورم که بیایم تو را بزنم. من همین طور ایستادم. کمی گذشت، مجدداً آقا گفتند: من می روم لباسم را در بیاورم و می آیم تو را بزنم. لباسشان را در آوردند و گفتند: حالا می روم دست و صورتم را می شویم و می آیم می زنم. آخر سر امام مرا زد. ولی فکر می کنم این تنبیه به خاطر حماقت من بود که ایستادم تا کتک بخورم و از فرصتهایی که آقا به من می داد تا در بروم، استفاده
نکردم.