تابستان حدود چهل سال پیش در قم ساکن بودیم در آن موقع آب کم بود و پنکه یا کولر هم نداشتیم و همه جا خیلی گرم بود و شما نمی توانید تصور کنید چه تابستانی بود. در چلۀ این تابستان ماه مبارک رمضان شروع شد و خواهر بزرگم که خیلی ضعیف و لاغر بود، نُه ساله شد و باید روزه می گرفت. او پس از افطار کردن اولین روزه اش به آقا گفت: من فردا روزه نمی گیرم؛ آقا می بینند که علناً نمی توانند او را به روزه گرفتن مجبور نماید زیرا ممکن است روزه اش را بخورد و
قبح روزه خوردن برایش از بین برود. از این رو بلافاصله دنبال یکی از دوستانشان فرستادند و گفتند: فلانی می خواهم همین امشب اینها را به تهران برسانی و ما دیروقت به تهران رسیدیم. بعد آقا گفته بودند: من دیدم این بچه روزه نمی تواند بگیرد و اهمیت روزه گرفتن برایش از بین می رود، بنابراین گفتم از قم برود که اگر یک روزی به او گفتیم روزه بگیر، بداند که باید روزه بگیرد نه اینکه بگوید می گیرم و بعد هم برود بخورد.