یک بار به مادرم گفتم: شما که شبها بیدار می شوید هم چشم و هم ریه شما ناراحت است، چرا اینقدر راجع به نماز شب تأکید دارید؟ مادرم گفت: من از زمان بچگی یک خاطره ای از امام دارم که آنقدر بر من ـ با آن سن کم ـ تأثیر گذاشته که فکر می کنم باید این کار را به عنوان نماز شب انجام بدهم. تابستانها حضرت امام برای استراحت به خمین می آمدند، حیاطهای خمین هم خیلی بزرگ بود، حضرت امام یک اتاقی انتهای حیاط داشتند و شبها با یک چراغ نفتی گردسوز به آنجا می رفتند. یکی از شبها که نصف شب بلند شدم، از دور در آن اتاق یک نوری دیدم، آهسته پشت آن اتاق رفتم و نگاه کردم، دیدم که حضرت امام به نماز شب ایستاده اند و مشغول دعا و نیایش هستند، وقتی صبح از ایشان سؤال کردم ایشان ثوابهای نماز شب را بیان کردند و این از آن زمان در ذهن من مانده است.