مادرم همیشه این خاطره را از امام به عنوان مزاح تعریف می کنند و می گویند: حدوداً سه یا چهار ساله بودم که امام از من پرسیدند: بدرالسادات من را بیشتر دوست داری یا عمویت آقای هندی را. از آنجا که در آن موقع امام در قم ساکن بودند و فقط در تابستانها به خمین می آمدند، ولی آقای هندی در خمین ساکن بودند و دیوار خانه هایمان به هم چسبیده بود و خیلی پیش هم می رفتیم؛ من خجالت می کشیدم که بگویم آقای هندی را بیشتر دوست دارم و فکر می کردم که این را چطور بگویم گفتم که حاج عمو شما چشمهایتان را ببندید تا من به شما بگویم. حضرت امام تا چشمهایشان را بستند، من گفتم: آقای هندی. یک کمی گذشت و آقا چشمهایشان را باز کردند و پرسیدند: بدرالسادات چه کسی را گفتی؟ من گفتم: شما را. این ماجرا، باعث شده بود که حضرت امام تعریف می کردند که بدرالسادات من را بیشتر دوست دارد.