یک شبی نشسته بودیم که علی گفت: من امام می شوم. گفتیم: خوب. گفت: پس حالا من امام شده ام و نشست روی نیمکتی که حضرت امام نشسته بودند و سرش را زیر انداخت و شروع کرد چشمهایش را به هم زدن، این برای ما خیلی شیرین بود، چون امام گاهی اوقات چشمهایش را خیلی تند به هم می زدند. بعد علی متوجه شد مثل اینکه یک قسمت کار ناقص است، رو کرد به امام و گفت: شما مردم بشوید. آقا گفتند: خیلی خوب. علی رو کرد به مردم (امام) و گفت: بگو. آقا گفت: چه بگویم؟ گفت: مردم می گویند، خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار، تو این را بگو، آقا گفتند: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی... هنوز تمام نگفته بودند که علی گفت: نه دستتان را بالا بیاور و تکان بده. امام دوباره دستشان را بالا آوردند و تکان دادند و گفتند: خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی، علی کوچولوی ما را نگه دار. علی گفت: نه مردم این را نمی گویند، مردم می گویند خمینی را نگه دار. آقا گفتند: خوب من این را می گویم، گفت: نه مردم این را نمی گویند. آقا گفت: من می گویم علی کوچولو. علی اوقاتش تلخ شد، قهر کرد که چرا آقا حرف او را گوش
نمی کند. امام گفتند: خیلی خوب می گویم، امام او را بوس کردند و گفتند خیلی خوب تا انقلاب مهدی ... مثل اینکه آقا از خودشان هم رودربایستی داشتند که بخواهند نقش بازی کنند و این جمله را بگویند، بالاخره امام را مجبور کرد که مردم بشوند و دستشان را بلند کنند و شعار بدهند.