یک روز یاسر که در دورۀ ابتدایی بود از مدرسه آمد و نفس نفس زنان در اتاق امام را باز کرد و گفت: سلام آقا. امام گفتند: چرا نفس نفس می زنی؟ گفت: یکی از
بچه ها مرا دنبال کرد و من هم دویدم. امام گفتند: چرا؟ گفت: اذیتم کرد و من هم به او سنگ زدم. امام گفتند: سنگ به او خورد؟ گفت: بله، به بدنش خورد. امام گفتند: اگر به چشمش می خورد، جواب خدا را چه می دادی؟ چه کار می کردی؟ یاسر مقداری فکر کرد و چیزی نگفت.