یکی از نوه های امام یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت که می خواهم امام را بزنم. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در
را باز کرد و به داخل اتاق امام رفت. حضرت امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. نوۀ امام سه ـ چهار بار با کفش به حضرت امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند: باباجون! اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی، به این خاطر است که اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند، پیش خدا مسئولم. امام بدون اینکه حالت خاصی در چهره شان پیدا شود، خیلی راحت با آن بچه برخورد کردند تا بالاخره بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت و از اتاق بیرون رفت.