روزی پسر کوچکم را که هفت ساله و ناشنوا بود و حرف زدن را تازه یاد گرفته بود، خدمت امام بردم. او گفت من وقتی می خواهم پهلوی امام بروم چه بگویم؟ گفتم: تو هیچی نگو، صبر کن اگر امام سؤالی از تو کردند جواب بده. وقتی او را خدمت امام بردیم امام دستی به سرش کشیدند بعد او با یک لهجۀ خاصی (آن موقع تکلمش با افراد عادی فرق داشت) به امام گفت: امام شما من را دعا کنید که خوب بشوم در عوض من هم شما را دعا می کنم، امام خنده شان گرفت و خیلی از شیرین زبانی او خوششان آمد.