حسین (پسر برادرم) از علی بزرگتر است، او بچه که بود خیلی پسر شلوغی بود. هر وقت علی با حسین بازی می کرد، سر یا دست و یا پایش می شکست، یا یک جایش زخمی می شد. دفعه اول و دوم که حسین آمده بود و امام دیده بودند که خیلی شلوغ است، به من گفتند: وقتی که حسین به اینجا می آید تا وقتی که می رود من نگران علی هستم، برای اینکه این بچه اصلاً متوجه نیست، یک کارهایی می کند که برایش خطر ایجاد می شود. یک مرتبه برای ناهار به منزل امام رفتم، قبل از آن فرشته با حسین به آنجا آمدند، وقتی می خواستند بروند، علی هم با آنها رفت. ما وقتی سر سفره نشستیم که ناهار بخوریم، آقا پرسیدند: علی کجاست؟ من گفتم: با فرشته رفت. گفتند: بد کاری کردید. گفتم: خیلی گریه
کرد، دلش می خواست که برود، فرشته هم گفت من مراقب او هستم. امام چیزی نگفتند، دو دقیقه بعد گفتند: من نگران هستم، بلند شو و برو بگو بیاید. من گفتم: چَشم، ناهار را بخوریم، من دنبالش می روم. یک مقداری دیگر گذشت، گفتند: خطری برای بچه پیش می آید، حسین شلوغ است، او هم که بچه است، حالی اش نیست، من خیلی نگران هستم. من بلند شدم و به آقا رضا گفتم که علی را برگرداند، وقتی برگشتم به امام گفتم: آقا زنگ زدم که بروند و بیاورند. گفتند: خیالم راحت شد، تو نمی دانی، یک وقت اگر بچه از بالای پله یا جایی پرت شود، چه کار می کنی، اینکه اینجا در جای صاف راه می رود به زمین می خورد، خوب آنجا که جلوی چشمت نیست هیچ وقت اینها را تنها نگذار، یکی دو تا مراقب هم کافی نیست. امام روی این مسائل زیاد دقت داشتند و توصیه می کردند.