این خاطره مربوط به سی و چند سال پیش است. وقتی در قم، مردم در روزهای بخصوصی مشتاق بودند که خدمت حضرت امام برسند و دست ایشان را به عنوان تبرک ببوسند، گاهی یکی دو ساعت طول می کشید و از مردم خواهش می کردند که آقا به دلیل خستگی یک چند لحظه ای استراحت بکنند، باز دو مرتبه در را باز می کنند که شما ملاقات کنید. مردم هم می پذیرفتند. در اتاق را که می بستند، آقا از شدت خستگی روی فرش می خوابیدند، حدوداً به مدت پنج دقیقه استراحت می کردند که دوباره برخیزند و به احساسات مردم جواب بدهند، در همان موقع نیز نوۀ بزرگ ایشان (حسین آقا) که سه یا چهار ساله بود در این اتاق بازی می کرد، می دوید و می آمد روی سینه آقا می نشست. با محاسن آقا بازی می کرد و بالا و پایین می پرید هرچه می گفتند که آقا خسته هستند، بلند شو. گوش نمی کرد و آقا هم اجازه نمی دادند به او چیزی گفته شود و با روی خوش با این بچه بازی می کردند و می گفتند: این خستگی را از تن من به در می کند.