یک روز امام قدم می زدند؛ حسین که در آن زمان بچه بود، از پشت دوید و دستش را گذاشت پشت پای امام و ایشان را هُل داد و امام چند قدم برداشت تا تعادلش را حفظ کند. من با ناراحتی حسین را بغل کردم. ایشان برگشتند و از اینکه مبادا او را دعوا کنم یا بزنم، دست روی سر حسین گذاشتند و شروع کردند به شوخی کردن، به طوری که جایی برای اینکه من بخواهم دعوا کنم باقی
نماند.