دکتر فریدون عزیزی،
استاد دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی
متخصص داخلی - غدد مترشحه داخلی - پزشکی هسته ای
بیمارستان آیت الله طالقانی
بسمه تعالی
زنگ تلفن به صدا درآمد، صدای گرم دوست دیرینهام بود که تمام سالهای دانشکده پزشکی را ابتدا به علت قرابت اسمی و سپس به دلیل علائق ناگسستنی اعتقادی و اخوت اسلامی در کنار یکدیکر گذرانده بودیم. مثل همیشه شروع کرد: «عزیزی جان سلام» و بعد از احوالپرسی افزود که «مدت سه روز است که به دلیل مسئله مهمی در قم هستم ولی ناچارم به تهران برگردم. از تو میخواهم که به جای من در قم بمانی». با چند اشاره مختصر متوجه شدم که دکتر عارفی در مورد حضرت امام صحبت میکند. روز 29 / 10 / 58 به سوی قم حرکت کردم. نشانی در قم منزل مرحوم اشراقی، داماد حضرت امام بود. حجة الاسلام آقای احمد خمینی، حجة الاسلام آقای حسن صانعی و دکتر عارفی در اتاقی حضور داشتند. دکتر عارفی توضیح داد که: «دو روز قبل که امام از پلههای منزل بالا می آمدند دردی در جلوی قفسه صدری احساس میکنند و بلافاصله بستری
می شوند و تحت نظر قرار میگیرند. فعالاً حالشان خوب است، نوار قلب تغییر نشان میدهد و آزمایشهای اوّلیه طبیعی هستند». پس از رفتن دکتر عارفی به تهران، احساس عجیب و دو گانهای به من دست داد: از یک طرف تحقق آرزوی دیرینه ای را که مرا میسوخت یعنی در کنار امام بودن، یعنی در کنار رهبرم، محبوبم، قائدم و الگوی زندگیم که خرداد 42 مرا به میدان ارک کشاند و بعد زندانی ساواک شدن که به دلیل داشتن اعلامیههای پر شور و انقلابی او بود؛ تا جلسات تفسیر قرآن و بحثهای مذهبی، راهپیماییها و فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی که در خارج با رهنمودهای حکیمانه آن بزرگوار تداوم یافت و مقلد بودن از این رهبر بزرگ جامعه اسلامی را در من زنده نگهداشت. از سوی دیگر بار سنگین مسئولیتی که تا آن زمان نداشتم: یعنی مراقبت از رهبر عظیم الشأن، بت شکن زمان، کسی که قلب میلیونها انسان برایش با مهر، عطوفت، محبت و فرمانبرداری میتپید. آنکه جامعه غرق فساد ایران ستمشاهی را از ژرفای ذلت و سقوط نجات داده، به لطف الهی مانع از آن شده بود که مثل بسیاری از جوامع جهان سوم به دست غول مخرب، ظالم و ددمنش آمریکا، هویت فرهنگی و تاریخی خود را از دست بدهد و به جامعهای فاقد ارزشهای انسانی و بدون هویت اصیل تبدیل شود. بی اختیار به یاد آیه 43 از سوره مبارکه اعراف افتادم: «... ستایش خدای را که ما را بر این مقام رهنمایی کرد که اگر هدایت الهی نبود ما به خود به این مقام راه پیدا نمیکردیم...». حالا خداوند لطف و عنایت خود را شامل حال من کرده بود که از این بنده پاک خداوند رحمان که به دست او مسلمانان به راه مستقیم ارشاد شده بودند، مراقبت کنم.
حقیر که در بهترین مراکز پزشکی دنیا عهده دار اورژانسها و کشیکهای شبانه بودم و سپس به دانشجویان و پزشکان جوان نحوه حل مسائل پزشکی را آموزش می دادم، هرگز این گونه دچار احساس مسئولیت و نگرانی نبودم. مغرب فرا رسید. حضرت امام، به منظور گرفتن وضو به دستشویی رفتند که در ورودی آن به فاصله دو
متری اتاق ایشان بود. ایستادم و سلام کردم. اوّلین باری بود که ابراهیم زمان خود را از نزدیک میدیدم. ایشان به اتاق خود رفتند و من در اتاق پشتی. حیفم آمد که پشت ایشان نماز بجای نیاورم - گرچه بین ما یک اتاق فاصله بود. اقتدا کردم، اقتدای مجدد به آن عزیز مقتدر که سالها مراد و مقتدایم بود.
این شب به یاد ماندنی سپری شد. در جوار محبوب و رهبرم خاطره های گذشته را مرور کردم. یادم آمد که در سال 1343 سرهنگ بازپرس ساواک از من میپرسید «هیچ میدانی کسی را که مقلد او هستی، مجتهد جامع الشرایط نیست و اعلمیت ندارد. شما که مسلمانی معتقد هستی این همه مجتهدین جامع الشرایط و اعلم را مثل آقای شریعتمداری و... رها کردهای...». به یاد آوردم شهید مظلوم بهشتی را که برای بازدید از انجمن اسلامی و «خانه مسلمان» که به همت ایشان و برادران حاج ترخانی به پا شده بود، به شهر بوستون آمدند. شهید بهشتی در مقابل یک نفر از وعاظ بنام - که قبل از ایشان به آن شهر سفر کرده، برای شناخته نشدن توسط عمال ساواک نام مستعار اتخاذ کرده بود و اصرار داشت که شهید مظلوم دکتر بهشتی نیز با نام مستعار معرفی شوند. ایشان برآشفتند و گفتند: «آقای... من هرگز این کار را نمیکنم، ما از کسی باک نداریم، همه میدانند ما که هستیم و چه اهدافی را دنبال میکنیم، ما پیرو راه امام هستیم...». باز یادم میآید روزی را که راهپیماییهای بزرگی را در شهر بوستون به راه انداخته بودیم، دانشجویان ایرانی که بعضی از آنان پس از انقلاب اسلامی به وزارت و مناصب بالا هم رسیدند، در آن روز بر ضد رژیم شاه با حمل پلاکاردهایی به زبان انگلیسی و تمثال حضرت امام تظاهراتی برپا کرده بودند و همگی - مانند همیشه - نقاب به چهره داشتند. به دلیل تسلط به زبان انگلیسی، این حقیر را مسئول مصاحبه با خبرنگاران رادیو و تلویزیون کردند. شب که فیلم تظاهرات و مصاحبه را نشان دادند، در زیر چهره نقابدار حقیر اسم مرا نیز نوشته بودند. از قرار اطلاع خبرنگار زرنگ تلویزیون نام را از یکی از
برادران دانشجو سؤال کرده بود. فردا که به بیمارستان دانشگاه - که خود مسئول بخشهای غدد و پزشکی هستهای آن بودم - رفتم، در اوّلین برخورد با استادان یهودی بیمارستان، غیظ و خشم آنان بروز کرد. یکی از آنان به طعنه گفت: «نمی دانستم که [امام] خمینی روی بیمارستانهای [آمریکا] نیز دست گذاشته است. به یاد آوردم که... ساعتی پس از صرف صبحانه، حضرت امام از درد جلوی قفسه صدری شکایت کردند. قرص نیتروگلیسیرین داده شد و درد تخفیف یافت. نیم ساعت بعد حضرت امام از اتاق بیرون آمده، به طرف دستشویی رفتند و در درگاهی به زمین افتادند. همه وحشت زده شدیم، به اتفاق حاج احمد آقا و حجة الاسلام صانعی امام را بلند کردیم و در تخت نهادیم. فشار خون 110 میلیمتر جیوه بود و معاینات نکته غیر طبیعی را نشان نمیداد. پس از مدتی حال حضرت امام کاملاً طبیعی بود. پس از مشورتی که با تهران شد، اعضای محترم شورای انقلاب، وزیر بهداشت وقت و متخصصان قلب بعدازظهر همان روز به قم آمده، تصمیم گرفتند که حضرت امام را به بیمارستان قلب شهید رجایی منتقل کنند.
پس از آنکه حضرت امام از بیمارستان قلب به منزلی در خیابان دربند و سپس جماران نقل مکان کردند، به پیشنهاد دکتر عارفی، این جانب روزهای دوشنبه هر هفته به مدت 24 ساعت در بیت امام عهده دار کشیک بودم. از این دوران به یادماندنی خاطرات زیادی دارم که به ذکر دو خاطره بسنده میکنم.
در روزهای اوّل پس از مرخص شدن از بیمارستان، جلسهای با شرکت پزشکان معتبر ایرانی و خارجی در منزلی که ساکن بودند تشکیل شد. پزشکان اصرار داشتند که امام برای بررسی آنژیوگرافیک و احتمالاً عمل جراحی عروق قلب به خارج از کشور سفر کنند. در معیت وزیر بهداری وقت مطلب را به اطلاع ایشان رساندند. ایشان با بالا بردن دست راست خود امتناع کردند. این تصمیم حضرت امام برای من در بسیاری موارد که به دنبال یافتن راه حل معضلات پزشکی بودهام، راهگشا بوده
است. ایشان با این تصمیم، اطمینان قلبی خود را به کادر پزشکی مملکت نشان دادند و به ما آموختند که باید روی پای خود بایستیم؛ به خود متکی باشیم. و آن چنان برنامه ریزی کنیم که ملت ما به بیگانگان کمترین نیاز را داشته باشد. تصمیم امام به من آموخت که هر کس در این مملکت زندگی میکند باید از امکانات موجود یکسان استفاده کند. برای فرد خاصی - هرچه قدر هم مرتبه عالی داشته باشد - نباید مخارج هنگفتی که دیگران به آن دسترسی ندارند، مهیا ساخت. عدالت و رفاه اجتماعی پیام این تصمیم بود و همین رفتارهای منحصر به فرد این مرد بزرگ بود که قلب ملت را تسخیر کرد و به یقین در طول تاریخ اسلام، پس از پیامبران و ائمه اطهار(س) هیچ انسانی این چنین بر دلهای مردم حکومت نکرده است.
خاطره دیگرم در این مدت مربوط به برنامه ریزی پزشکی ستاد اتقلاب فرهنگی بود. دکتر عارفی وزیر آموزش عالی بودند و مرحوم دکتر کلود طباطبائی را به عنوان اوّلین مسئول گروه پزشکی و این جانب را به عنوان مسئول کمیته پزشکی انتخاب کردند. چندین ماه از شروع کار ما گذشته بود. اطلاعات مربوط به برنامههای آموزشی دانشکدههای پزشکی قبل از انقلاب جمع آوری شده بود. اینکه فقط سالی 600 - 900 دانشجوی پزشکی وارد دانشگاهها میشدند اسف بار بود، در حالی که در بعضی از استانها، مانند ایلام و کهکیلویه و بویراحمد گاهی برای هر 18000 نفر تنها یک پزشک وجود داشت. از سوی دیگر، مؤسسات بهداری در استانها فاقد تحرک علمی کافی و اکثراً بیکار بودند. چه برنامهای برای بهبود آموزش پزشکی و نهایتاً وضعیت بهداشت و درمان کشور مطلوبتر بود؟ این مسئله، فکر همه اعضای کمیته پزشکی را مدتها به خود مشغول کرده بود و با وجود نشستهای مکرر نتیجه واحدی به دست نیامد. روزهایی که در فضای ملکوتی دفتر امام بودم وضعیت مناسبی فراهم بود که بیشتر در این زمینه بیندیشم. در یکی از آنها پس از ملاقات با چند نفر از پزشکان علاقمند اصفهانی که در بیت امام به دیدن من آمده
بودند، راه حل مناسبی پایه ریزی شد و آن بنیانگذاری «وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی» بود. رجاء واثق دارم که در این تصمیم گیری انفاس قدسی امام نقش عمده داشت و برکات آن امروزه به عنوان ارتقاء کمی و کیفی آموزش پزشکی، بهبود مسائل و رفع مشکلات بهداشتی کشور و ارتقای علمی تشکیلات بهداشتی - درمانی کلیه استانها هویداست.
متأسفانه پس از یک تصادف اتومبیل که منجر به بستری شدن و سپس معلولیت زانوی من شد، از اوایل سال 1360 نتوانستم برنامه روزهای دوشنبه را ادامه دهم و از فیض حضور مرتب در بیت امام محروم شدم. گاه گاه به مناسبتهایی به حضور حضرت امام میرسیدم. عصر روز 12 خرداد 68، منشی مطب گفت با آقای دکتر عارفی صحبت کنید. باز جملات آشنای برادر و دوست من: «عزیزی جان سلام، کارت تمام شد بیا بیت». آن شب و شب بعد از بدترین شبهای عمر من بود. عدم توانایی این همه پزشک متخصص و با تجربه در بازگرداندن سلامتی به قائدی که سلامتی روحی و عقیدتی را به میلیونها نفر بازگرداند بود. چه حزن انگیز بود. زیارت این عبد صالح خدا در بستر مرگ و چه مصیبت بار بود دیدن یاران او و سران مملکتی پس از این رخداد جانسوز. همانند یتیمانی بودیم که عزیزترین تکیه گاه زندگی خود را از دست داده بودند. آیه 144 از سوره مبارکه آل عمران به یادم آمد: «... آیا اگر [پیغمبر] به مرگ یا شهادت درگذشت شما به حال اوّل خویش باز خواهید گشت؟...»