قصّه آخرین دیدار
موضوع آخرین دیدار اینجانب با حضرت امام همیشه برایم خاطره انگیز است. اواسط دوره مطالعاتی ام در خارج از کشور جهت دیدار حضرت امام و فامیل و دوستان به میهن اسلامی مراجعت نموده بودم و یکی دو بار خدمتشان رسیدم که جویای وضع و نحوه پیشرفت کارها میشدند. قبل از عزیمت مجدد به خارج از کشور میخواستم برای آخرین دیدار خدمتشان برسم و خداحافظی کنم. آنروز یک
پنجشنبه سرد زمستانی (در بهمن ماه 67) بود و علیرغم اینکه از صبح بسیار زود از منزل خارج شدم تا خود را سر ساعت 8 بامداد در زمان ملاقات پزشکان با حضرت امام به محل ملاقات برسانم متأسفانه عوامل مختلف از جمله عدم دسترسی به وسیله نقلیهای که امکان عبور در جادههای برف و یخی خیابانهای شمال شهر را فراهم نماید باعث گردید که با مدتی تأخیر به جماران برسم. برایم خیلی مشکل بود که بدون ملاقات با حضرت امام ایران را ترک نمایم بخصوص که متوجه شدم در آن روز هیچ برنامه دیدار مجدد و یا اقدام خاصی از سوی گروه پزشکی برای حضرت امام وجود نداشت. علیرغم اشتیاق فراوان برای دیدارشان نمیخواستم به دلیل یک امر شخصی مزاحم اوقاتشان گردم و تصمیم گرفتم که با همه مشقتی که برایم داشت از دیدار آخر بگذرم. برادران گروه پزشکی که متوجه وضع خاص من شده بودند گفتند که بهتر است به نحوی اجازه ملاقات بگیریم زیرا خروج از کشور با چنین احساس و روحیهای میتواند اثرات منفی داشته باشد و از سوی دیگر حضرت امام به گروه پزشکی محبت دارند و میتوان فرض کرد یک بار هم به دلیل نیاز پزشکی مزاحمشان شده ایم. این اظهار نظرها اشتیاقم را به دیدار بیشتر میکرد لذا از خدمه نزدیک خواستم تا در صورتی که امام اجازه فرمایند برای خداحافظی خدمتشان برسم که پاسخ رسید دقایقی بعد با به صدا درآوردن زنگ اتاق پزشکان مرا به حضور خواهند پذیرفت. با خوشحالی در انتظار شنیدن صدای زنگ نشستم و با بصدا در آمدن آن مشتاقانه بدیدارشان شتافتم. با لبخند گرمی مرا پذیرفتند. شروع کردم که از مزاحم شدن در غیر زمان ملاقات پوزش بخواهم که فوراً سخنم را قطع نمودند و با حالتی به این مفهوم که این نکته مهّم نیست از زمان رفتن و زمان بازگشت مجدد پرسش فرمودند. در مورد داشتن تاریخ دقیق زمان بازگشت با تأمل خاصی پرسش می فرمودند و حتی موضوع سؤال تکرار هم شد. این شکل سؤال در یک لحظه لرزش بر جانم انداخت ولی از آنجا که شدت علاقه ما به حضرت امام باعث میشد که
حتی تصور نبودن او را در ذهن نپرورانیم عجولانه این احساس نامطلوب را در اعماق ضمیر ناخودآگاه خویش مدفون ساختم و سعی کردم اینگونه پرسش مکرر را عادی تلقی کنم. پس از رحلت جانگدازش که فرصت مرور مجدد بر خاطرات آخرین ملاقات دست داد چنین پرسشی در مخیلهام نقش بست که آیا آن بنده خالص خدا که با چشم و ذهن حق بین خود همه چیز را میدید از زمان لبیک گفتن خویش به دعوت حق اطلاع نداشت؟ و آیا زمانی که در تاریخ بازگشت من به میهن تأمل میکرد نمیخواست حساب کند که آیا من جزء آن کسانی خواهم بود که سعادت دیدار مجدد حضرتش را برای همیشه از دست خواهم داد؟ الله اعلم. بهرحال یک مطلب را نمیتوانم نادیده بگیرم و آن اینکه گرچه ایشان همیشه نسبت به گروه پزشکی و از جمله اینجانب لطف داشتند ولی در آن روز با مهربانی خاصی از مسائل مربوط به من و مسافرت و خانواده و تحصیلم پرسش میفرمودند و در خاتمه با مهربانی برایم دعا فرمودند.
من دیگر سعادت دیدار حضرتش را نیافتم و در زمان مصیبت عظمای عروج ملکوتیاش، در دیار غربت سوختم و ساختم و همیشه به این آخرین دیدار میاندیشم که اگر واقع نمیشد تا چه اندازه برای همیشه احساس غبن و حسرت میکردم.