خاطرهای دارم در رابطه با جوانی که در زمان جنگ تحمیلی به جبهه رفته و گوش خود
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 211 را از دست داده بود. این داستان را آقای رحمانی، که الآن مسؤول عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی است، تعریف میکرد و میگفت: روزی آقای غلامحسین کرباسچی زنگ زد و گفت که در اصفهان جوانی را با دختری نامزد و یا حالا عقد کرده بودند، این جوان مدتی بعد به جبهه رفته و بر اثر انفجار موشک یا گلوله توپی در نزدیکیاش شنواییاش را از دست داده و علاوه بر آن کر و لال شده است. حالا که از جبهه برگشته خانواده دختر میگویند که پسر معیوب است و ما دخترمان را نمیدهیم و مسأله دارد خیلی حاد میشود. خانواده پسر هم این عذر را قبول نمیکنند و میگویند نه خیر، ایشان عیالش است، موضوع تمام شده و عروس باید مال ما باشد. وضعیت به گونهای است که خدای ناکرده احتمال میرود درگیری و خونریزی پیش بیاید لذا هر چه فکر کردیم چارهای نیافتیم، هیچ میانجیگری و واسطهای هم کارساز نبود لذا از تو میخواهم یک وقتی تعیین شود این جوان بیاید خدمت امام و این آخرین تیری است که در کمان ماست، ان شاءالله که فرجی شود.
رحمانی میگفت این داستان را خدمت امام عرض کردم، ایشان فرمودند بگویید بیاید. قرار گذاشتیم و در روز موعود که من هم خدمت امام بودم دو نفر جوان آمدند. یکی از آنها خودش را معرفی کرد و گفت که این هم برادر من است از پیش وقت گرفته شده است. من دست این دو جوان را گرفتم و پیش امام بردم، آنها آذریزبان بودند. به ایوان بالا رفتیم. حضرت امام روی صندلی نشسته بودند. این دو جوان وقتی امام را دیدند بیاختیار مثل باران بهاری اشک ریختند که طبیعی بود چون هر کس چشمش به امام میافتاد اشک از چشمانش جاری میشد. من خدمت امام آمدم و عرض کردم که آقا این جوان همان کسی است که در جبهه آن حادثه برایش پیش آمده است. امام تا موضوع یادشان آمد آن جوان را صدا کردند و گفتند بیا جلو. آن جوان به امام نزدیک شد و در همان لحظه امام یک کشیده خواباند درِ گوشش و فرمود که گِت (برو). خیلی وا رفتیم، این چه حرکتی بود که امام کرد. هیچی، دست آن دو را گرفتم و
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 212 پایین آمدیم و وارد حیاط شدیم، اما این دو نفر بیرون نمیرفتند، همین طور منقلب نگاه میکردند.
ملاقاتهای امام تمام شد، ایشان دوباره چشمشان به آن دو نفر افتاد که در گوشهای نشسته بودند. گفتند چرا اینجا نشستهاند، بلند شوند بروند. به آن دو جوان گفتیم بفرمایید بیرون و آنها هم رفتند. لحظاتی طول نکشید که یک مرتبه در کوچه همهمهای به راه افتاد و فریاد الله اکبر به گوش رسید. رفتیم ببینیم چه خبر است؟ دیدیم که آن جوان عافیت و سلامتیاش را باز یافته است. موضوع را به امام گفتیم و ایشان فرمودند زود به آنها بگویید راهشان را بگیرند و بروند و معطل نشوند.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 213
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 214