عدهای از خارج و داخل عراق برای امام پول میفرستادند. برای مثال یکی از تجار اصفهان به نام مرحوم حاجی معتمدی که کار خیر زیاد میکرد، در کربلا هم حسینیه داشت و مقلد آقای حکیم بود، لکن پول که به نجف ارسال میکرد، برای همه آقایان از جمله شاهرودی و خویی و نیز حضرت امام هم میفرستاد و حتی در مواردی مبلغ ارسال شده برای امام از دیگران بیشتر بود. ایشان یک بار که به عراق آمد، گفت: «من میخواهم به دیدن امام بروم لکن میخواهم در تاریکی شب باشد، چون اینجا معروف است که ساواکیهای ایرانی دور و بر منزل آقای خمینی هستند و چون من آدم سرشناسی هستم، اگر مرا ببینند و از من عکس بگیرند یا اسم مرا به ساواک بدهند، به دردسر میافتم. بهتر است شب که هوا تاریک میشود بیایم.» ساعت دو یا سه بعد از غروب آمد که کسی نباشد. آقای خلخالی میگفت: «چون مرحوم حاجی معتمدی خیلی محترم بود و خیلی هم کار خیر میکرد و نسبت به امام هم خیلی ارادت داشت و پول میفرستاد، من فکر کردم اگر ایشان به نزد امام برود و امام هیچ اعتنایی به ایشان نکند، دلگیر میشود و نمیداند که طبع امام این طور است، برای همین تصمیم گرفتم که با ایشان به نزد امام بروم؛ چون امام به من خیلی لطف داشتند و هر زمان که نزد ایشان میرفتم، امام قدری حرکت میکردند و گفتم که شاید این بار حاجی معتمدی گمان کند که امام برای او حرکت کردهاند. همین طور هم شد و حاجی معتمدی خیلی خوشحال شد. وقتی که نشستیم من قبض پولی که حاجی معتمدی داده بود، به امام دادم تا ایشان مهر کنند. امام فرمودند: «آقای خلخالی شما همه زحمتهای ما را به عهده دارید، حتی قبض را هم شما مینویسید.» گفتم: «آقا شما قبض یاد ندارید بنویسید.» گفتند: «چطور یاد ندارم؟ خوب مثلاً مینویسید فلان مقدار پول را که فلان شخص برای من فرستاده، رسیده است.» من قبض آقای خویی را بیرون آوردم و گفتم: «ببینید، قبض را این طور مینویسند: از جناب مستطاب عمدﺓ التجار و الاخیار «سلّمه الله، ایدهالله، وفّقه الله...». امام فرمودند: «آقای خلخالی خدا میداند که من این کارها را یاد ندارم.» و خدا میداند که امام این حرف را از ته دل میزد. اصلاً طبعش
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 101 این طور بود که از تملّق بدش میآمد و خودش هم هیچ وقت تملّق کسی را نمیگفت.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 102