درباره وجوهات چه اقدامی کردید؟
کار دوم وجوهات داخل گاوصندوق بود که حضرت آقای رضوانی فرموده بود فلانی فکری هم به حال اینها بکنید.
مبلغش چقدر بود؟
زیاد بود. گفتم خدایا چه کار کنم، چه کسی را ببینم. یکی از اهل علم بزرگوار آقازاده محترم نجف، آقای سید محمدتقی مرعشی، را دیدم. ایشان الآن هم در زندان صدام است و معلوم نیست اعدام شده یا در قید حیات است، پدرش از بزرگان و علمای نجف بود. میدانستم آقای سید محمدتقی انسان خیرخواهی است به ایشان گفتم از امام مقداری وجوهات باقی مانده، اینجا اوضاع و احوال این گونه است، شما
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 200 میتوانید اینها را به عنوان امانت نگهدارید و حفظ کنید؟ اینها به اصطلاحِ آن زمان، جنسیه عراقی داشتند؛ شناسنامه عراقی داشتند. ایشان فکری کرد و گفت: میدانید که اوضاع و احوال اینجا چقدر خطرناک است اما از آنجایی که من به شخص امام ارادت فوقالعاده و خاصی دارم و این امانت مربوط به ایشان است قبول میکنم. خوشحال شدم و گفتم: خوب، مبلغ زیاد است. گفت: من نمیدانم، در دیوار منزلم یک جایی را تعبیه کردهام، بیا آنجا را ببین و هر چقدر پول در آنجا میشود جاسازی کن. رفتم نگاه کردم و دیدم ماشاءالله یک مخزن جادار و خوبی در دیوار تعبیه کرده که کسی هم متوجه آن نمیشود که پشت دیوار چه خبر است. گفتم: بسیار خوب، خیلی ممنون. این صحبت ما با ایشان قبل از ظهر بود. قرار شد من بعد از ظهر یا فردا پولها را به آنجا ببرم. ظهر به منزل بازگشتم. آقای رضوانی پیام فرستاد که فلانی به من خبر دادهاند که باید تا امروز غروب عراق را ترک کنم. آن امانتی هم که در بیت امام قرار دارد اگر شما بخواهید بیایید آن را ببرید مسلماً آنجا در محاصره است و گیر میافتید، منزل حاج احمد آقا خالی و متروکه است و کسی در آن نیست، امانتیها را به آنجا میبرم شما هم همان جا بیایید و تحویل بگیرید. گفتم: بسیار خوب.
خاطرم هست که حدود ساعت سه ـ چهار بعد از ظهر تابستان و هوا به شدت گرم بود. یک لنگ و یک زنبیل بزرگ از منزل برداشتم و به آنجا آمدم. ایشان پولها را آورده بود. همه آنها را همین طور ریختیم روی هم، بدون اینکه حساب و کتابی داشته باشیم. دو زنبیل درست کردم، هر دو پُر شد. از منزل بیرون آمدم عبا را روی عمامهام کشیدم و آرام و گام به گام حرکت کردم چون من در تعقیب بودم و منزلم در محاصره و در بیرون راه رفتن من خطرناک بود. یادم نمیرود که در آن لحظات رو کردم به خدمت و توجه حضرت بقیةالله الاعظم وگفتم: آقا جان، اینها امانتهای شماست و من دارم میبرم اگر میخواهید من و امانتهایتان همه از بین برود خوب من دستگیر شوم، اگر هم میخواهید امانتهای شما به اهلش برسد آنها را حفظ کنید
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 201 و من را هم به طفیلی این امانتها حفظ کنید. یادم هست که دو یا سه بار پولها را بردم، خالی کردم و دوباره برگشتم. آنها را شمارش نمیکردم چون به حاج آقا اطمینان داشتم. ظهر تابستان بود و نوعاً افراد در منزل در استراحت بودند، زنبیلها را پُر از پول میکردم و میبردم جاسازی میکردم و دوباره باز میگشتم تا اینکه هم پولها تمام شد و هم آن محلی که آقای مرعشی تعبیه کرده بود پُر شد. از آقای مرعشی تشکر کردم و بعد گفتم که نحوه ارسال آنها را به ترتیبی خدمتتان عرض خواهم کرد.
به منزل برگشتم آقای رضوانی گفت: یک رسید به من بدهید. این موضوع خلاف انتظار من بود، من پولی را بدون قصد و برنامهای گرفتم و تازه آن را به کسی دیگر تحویل دادم و سپردم به عنایت خدا و امام زمان، حساب و کتابی هم نکردم. با این حال، به آقای رضوانی گفتم: باشد، شما بنویسید من امضاء میکنم. گفت این مبلغ بوده، شما بنویسید که این مقدار پول از من دریافت کردید و امضاء کنید و به من رسید بدهید. من هم امضاء کردم و رسید را به ایشان تحویل دادم. یادم هست که در میان این امانتها کیسهای بود که پُر بود از نقره جات جدید و قدیم و چند انگشتری. یکی ـ دو بسته در آن بود. آقای رضوانی گفت اینها هم در گاوصندوق بود و نزد شما به امانت بماند من نباید چیزی همراهم باشد. با همدیگر خداحافظی کردیم.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 202