در نجف صمد نامی بود که قصابی داشت. این را یکی از رفقا نقل میکرد و میگفت:
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 141 روزی رفتم از او گوشت بگیرم، دیدم شروع کرد به پرخاش کردن و بد گفتن از بعضی از بزرگان جامعه که فلان فلان شدهها نسبت به این سید جسارت میکنند، اهانت میکنند و حرف میزنند (البته در فرهنگ عراقیها ناسزا گفتن متداول است). من گفتم: مگر چی شده؟ گفت: میآیند و میگویند این شخص اِلِه و بِلِه و مسائلی را مطرح میکنند. دیروز مشهدی حسین آمده اینجا و میگوید 250 گرم گوشت بده. من چون میدانستم برای آقا میخواهد از قسمت خوب بدن گوسفند گوشت جمع و جور کردم و بدون استخوان و کم چربی وزن کردم و دادم برد. بعد از نیم ساعت دیدم که آقا مشهدی حسین گوشت را به من برگرداند و گفت: این گوشت را بگیر، نمیخواهیم. گفتم: چرا؟ من که گوشت خوب برای آقا دادهام، چرا نمیخواهید؟ گفت: به خاطر همین، بردم منزل، آقا دقت کردند و گفتند این گوشت را از کجا گرفتهای؟ گفتم از فلان قصابی. گفتند: تو خودت گفتی این طوری گوشت بدهد؟ گفتم نه آقا من فقط یک ربع کیلو گوشت خواستم. گفتند بیخود کرده است، گوشت را ببر و بگو مثل بقیه به ما گوشت بدهد، آن استخوانی که باید در گوشت باشد باید در این 250 گرم گوشت هم باشد، چربی هم باید داشته باشد. مشهدی حسین این گوشت را به من برگرداند و سید قبول نکرد که فرد مخلصی که علاقمند به ایشان است گوشت ممتاز به ایشان بدهد. آن وقت دیگران چه حرفهایی در مورد ایشان میزنند.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 142