پس از ورود به ایران به کجا رفتید و چه کار کردید؟
دو ـ سه روز در تهران بودیم. آن ایام حضرت امام در قم تشریف داشتند لذا بعد از دو ـ سه روز با بچهها به قم به منزل یکی از دوستان رفتیم. من از آنجا به طرف بیتِ امام رفتم که خدمت ایشان شرفیاب شوم و امانتیها را خدمتشان ارائه کنم. پیامهای عجیبی از نجف، از مرحوم صدر و دیگران داشتم و میخواستم آنها را به طور شفاهی خدمت شخص امام عرض کنم. به طرف بیرونی بیت امام آمدم، خداوند حاج حسن صانعی را سلامت بدارد، آنجا بود. آقای محتشمی و عدهای دیگر از دوستان هم بودند و صبحانه میخوردند، از این نانهای جو برشته هم جلویشان بود که با چای میخوردند. آقای صانعی گفت: به ابویتان بگویید که ما داریم نان جو میخوریم. گفتم: نوش جانتان، البته این نان جو را همه طالبش هستند.
بعد از اندکی نشستن به من گفت: لابد میخواهی خدمت امام بروی برای دستبوسی؟ گفتم: طبیعی است، البته اگر ممکن باشد. گفت: بسیار خوب، بلند شو برویم. بلند شدیم و رفتیم آن طرف که حضرت امام تشریف داشتند. آن ایام هم دوران عجیبی بود. انبوه جمعیت همین طور وارد بیت میشدند و گاهی وقتها حیاط و کوچه هم پر از مردم میشد. امام از داخل میآمدند و ده دقیقه برای اینها صحبت میکردند و بلند میشدند و به داخل میرفتند. جمعیت حاضر میرفت و گروه دیگری میآمدند و باز امام برای آن گروه جدید صحبت میکردند، همین طور گروه گروه جمعیت پُر و
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 204 خالی میشد. این رفتار و روشِ آن روزهای امام بود و خوب، ایشان کلاً درگیر این مسائل بودند.
وارد اتاق امام که شدم دیدم ایشان با سفیر شوروی در حال صحبت هستند. همان دمِ در ایستادم. خودم را کنار گرفتم که حواس امام به جای دیگر منتقل نشود. یادم هست که حضرت امام داشتند به سفیر شوروی این ابلاغ و اخطار را میکردند که شما به مقامات ذیربط دولت خودتان بگویید که از اشغال افغانستان خودداری کنند و چنین کاری را انجام ندهند که نتیجتاً با شکست مواجه خواهند شد. کار بسیار غلطی است، ظلم و جفاست و با این کار نمیتوانند به اهدافشان برسند. امام نصیحت داشتند، تهدید هم داشتند و میگفتند که بالاخره شما با پوزه به خاک مالیده شده از افغانستان خارج خواهید شد و موفق نمیشوید و کار مصلحتی برای شما نیست.
حرفهای امام با آن شخص تمام شد و او آماده حرکت گردید، امام رویشان را
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 205 برگرداندند و دیدند که من آنجا ایستادهام، فرمودند: هان، کِی آمدید؟ من دیگر افتادم به دست و پایشان و بوسیدم. طبعاً اشکهایم نیز سرازیر شد. ایشان تفقد و عنایت خاصی را فرمودند. عرض کردم که سه ـ چهار روز است که آمدهام. فرمودند: چطور شد که آمدید؟ من هم جواب دادم که مثلاً آمدند منزل و بچهها را بردند و فلان و این حرفها، و بحمدالله باز خداوند عنایت کرد و توسلات حضرت زهرا(س) سبب شد که آزاد شدند و با هواپیما به ایران آمدیم. امانتهای کیسهای و غیره را برایشان توضیح دادم و عرض کردم که احتمالاً آقای رضوانی خدمتتان توضیح دادهاند. این هم مقداری از آن امانتها و این هم کتاب، آوردهام که خدمتتان باشد.
یادم هست که گروهی آمدند و نشستند و حضرت امام مشغول صحبت شدند. ایشان در اواخر صحبتشان با آن افراد میفرمودند شما قدر این آزادی، این نعمت، این انقلاب را بدانید، سپس به مسائل مختلف در بعضی از کشورها اشاره کردند و گفتند که آنها به هیچ کس رحم نمیکنند و زن و بچه و خردسال را شکنجه و زندان میکنند شما قدر این نعمتها را بدانید. امام سپس سیر مختصری از پیروزی انقلاب را برای آن جمعیت بیان کردند که از 12 بهمن تا 22 بهمن کارهایی کردند سپس به حکومت نظامی رژیم پهلوی اشاره کردند که میخواست انقلاب را با شکست مواجه کند اما مردم به خیابانها ریختند و مشیت الهی آن نقشه را نیز بر آب کرد. از نکات شاخص شخصیت امام این بود که چیزی را به خودشان منتسب نمیکردند و حتی نگفتند که من به مردم گفتم به خیابانها بریزند. ایشان فرمودند که خدا نخواست پهلویها این انقلاب را از بین ببرند.
در هر صورت، در آن جلسه خدمت امام عرض کردم که آقا من از حضرتعالی وقت میخواهم و مطالبی دارم. فرمودند که میبینید اوضاع و احوال ما چقدر شلوغ است. مطالب را برای من بنویسید من نگاه میکنم. عرض کردم که آقا مطالب نوشتنی نیست و شفاهی است ـ واقعاً شفاهی بود ـ خدمت شما قول میدهم آن اندازهای که شما وقتتان را صرف مطالعه نوشته من میکنید کمتر از آن وقتتان را بگیرم. ایشان فرمودند: بله، اما من نوشته شما را ساعت 12 شب میخوانم اما وقت ملاقات برای شما
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 206 باید در روز باشد، سر من شلوغ است. گفتم: آقا، من این حرفها سَرَم نمیشود، نمیتوانم بپذیرم، از شما خواهش میکنم اجازه بدهید خدمتتان برسم، مطالب من گفتنی است نه نوشتنی. ایشان تأملی کردند و فرمودند: بسیار خوب، سپس رو کردند به آقای صانعی و گفتند که به ایشان وقتی را بدهید تا از نزدیک ببینم. آقای صانعی گفت: چَشم.
دیگر حرکت کردم و به دفتر آمدم. چند تن از رفقا از جمله آقای سید هادی موسوی هم آنجا بودند. در دفتر امام به انتظار نشستم تا اگر همان روز فرصتی پیش آمد خدمت امام بروم. گروهها همین طور رفت و آمد میکردند و با حضرت امام ملاقات مینمودند. تا ظهر فرجی نشد و من مرخص شدم. بعدازظهر باز زمانی بود که حضرت امام افراد را میپذیرفتند. به دفتر آمدم به امید اینکه شاید بتوانم تا قبل از مغرب خدمت امام شرفیاب شوم. باز به خاطر دارم که یک لحظه و یک دقیقه فرصت نشد که ما بین رفت و آمد گروهها تشرفی حاصل کنم. فردای آن روز هم همین طور، از صبح تا ظهر در دفتر بودم اما موفق نشدم، بعدازظهر هم همین طور.
خدمت آقای صانعی عرض کردم که من فردا دیگر مزاحم شما نمیشوم، این تلفن من اگر احیاناً فرصتی تصور کردید به من زنگ بزنید در اسرع وقت خودم را میرسانم. سه ـ چهار روزی منتظر ماندم که بتوانم خدمت حضرت امام شرفیاب شوم تا مطالبی را عرض کنم اما نشد. واقعاً محسوس و ملموس بود که هیچ فراغتی پیش نمیآید که بتوانم مصدع وقت حضرت امام شوم. از طرفی هم خیلی مایل بودم و ضرورت داشت مطالبی را به عرض امام برسانم، سفارشاتی هم از نجف بود که لازم بود آنها را فقط شفاهاً خدمت حضرت امام عرض کنم.
پس از چند روز معطلی، دیدم که ظاهراً فرصتی برای ملاقات نیست و دیگر مجبور شدم آن چیزهایی را که نوشتنی بود روی کاغذ بیاورم و خدمت ایشان تقدیم کنم. اما این چند روز فشار روحی زیادی بر من وارد شد. انتظارات و توقعاتی داشتم، در نجف خیلی راحت و به گونهای دیگر خدمت حضرت امام شرفیاب میشدیم اما اینجا براساس مسائل انقلاب و وضعیت جامعه و رفت و آمد مردم، وضعیت به گونهای
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 207 دیگر بود. فراموش نمیکنم که در سطر اول مطالبم، پس از عرض سلام و ادب، گلایه و درد دلم را منعکس کردم، ظاهراً اینگونه نوشته بودم که بعد از سلام و عرض ادب، اینکه من به خاطر ندارم تا به حال در عمرم سه روز پشتِ درِ منزل کسی مانده باشم و موفق به تشرف نشده باشم ولیکن الآن سه ـ چهار روز است که من اینجا منتظر عرض دستبوسی هستم که محروم ماندم از این مسأله و مطالبی را داشتم که نوشتنی نبود و قابل تحریر نیست و لازم بود که شفاهی خدمتتان عرض کنم که آنها در سینه بماند. پس از این مطالب، آن مواردی را که قابل نوشتن بود خدمت ایشان کتباً نوشتم. فراموش نمیکنم که بعد از شاید دو روز یا کمتر حضرت امام نامه بنده را پاسخ دادند و یادم نمیرود این جملات مبارکه را که ایشان زیر همان نامه مرقوم فرموده بودند: بسمه تعالی، جناب آقای قوچانی، من از شما خیلی معذرت میخواهم (این جمله مرا خیلی منقلب کرد) اوضاع و احوال را ملاحظه میفرمایید. دعا کنید که خداوند اصلاح کند. و بعد نسبت به آنچه که به عرض رسانده بودم پاسخ مطالب بنده را بیان کرده بودند و به ضمیمه نامه ده هزار تومان ـ که آن زمان پول زیادی بود ـ مرحمت کرده بودند.
یادم هست که ماه شعبان بود و با آن ده هزار تومان بچهها را یک ماه بردم آستانه و عتبه بوسی آقا امام رضا ـ سلامالله علیه ـ. ماه رمضان را هم آنجا بودیم و این ده هزار تومان خرج تهیه مسکن و خورد و خوراک خانواده شد. بعد از مدتی یا شاید همان روزها در رابطه با اماناتی که در نجف تحویل گرفته بودم خدمت آقای رضوانی رسیدم.
نوشته امام را خدمت آقای رضوانی نشان دادم و ایشان هم خیلی دقت کرد و خوشش آمد، خیلی هم تعجب کرده بود و متأسف بود.
مدتی بعد برای من از آقا سید محمدتقی مرعشی نامهای آمد که فلانی بیا آن امانت را بگیر. امانت هم نبود ظاهراً یادم میآید که گفته بود آن مهرهایی را که به من سپرده بودید آمدند و از نزد من بردند. البته من از قبل اطلاع داشتم شخصی به نام حاج رئیس کویتی که خدمت حضرت امام ارادت و علاقه خاصی داشت از کویت آمده
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 208 بود و امانتها را گرفته و برده بود. نامه آقای مرعشی را خدمت آقای رضوانی نشان دادم ایشان فرمود که بله اطلاع داریم، آن امانتها را کلاً از آنجا به کویت منتقل کرد و به دست ما رسید. و من آنجا به آقای رضوانی عرض کردم که پس آن رسیدی را که از من گرفتید آن را مرحمت کنید که دیگر ذهن ما فارغ شود و خیالمان راحت باشد.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 209