حاج آقا خواهشمند است خاطرات خودتان را درباره شهادت حاج آقا مصطفی بیان فرمایید؟
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 181 بله. عرض کنم من همیشه صبحها بعد از نماز صبح به حرم مشرف میشدم، عرض سلام میکردم، زیارتی میخواندم و برمیگشتم. در راه بازگشت از حرم صبحانهای برای بچهها تهیه میکردم و به منزل میآمدم. بچهها صبحانه را میخوردند و به مدرسه میرفتند من هم به دنبال درس و کارهای دیگرم میرفتم. برنامه معمولم این بود. در یکی از صبحها وارد مغازهای شده بودم تا برای صبحانه پنیر تهیه کنم، آقا سید حسین، آقازاده مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که به سرعت داشت میرفت. ایشان تا چشمش به من خورد سریع پیش من آمد و گفت: پول همراهت هست؟ خیلی با اضطراب گفتم که آره، مگر چه خبر شده است؟ گفت: پدرم حالش به هم خورده و در بیمارستان است. آن سوی کوچه هم خانمی عبور میکرد که با آقا سید حسین بود. احساس کردم خانم حضرت امام است که به او بیبی میگفتند. من دست کردم در جیبم و پنج دیناری به ایشان دادم. ایشان هم به طرف بازار رفت تا تاکسی سوار شود و به بیمارستان برود.
من نان و پنیر برای صبحانه تهیه کردم و به منزل آمدم. دلم شور میزد. نتوانستم صبحانه را در منزل باشم. به خانواده گفتم: شما بچهها را راه بینداز من رفتم. به سرعت خودم را به سرِ بازار رساندم. آنجا یکی از دوستان را دیدم با او یک تاکسی گرفتیم و به طرف بیمارستان رفتیم. در حیاط بیمارستان وقتی خواستم از تاکسی پیاده شوم حاج احمد آقا را دیدم که درون یک ماشین سواری نشسته است. ایشان تا من را دید یک مرتبه دو دستی زد توی سرش و گفت: آقای قوچانی داداشم مُرد. من تا آن لحظه به هم خوردن حال حاج آقا مصطفی را شنیده بودم اما دیگر نمیدانستم چه خبر است. ناگهان منقلب شدم. حاج احمد آقا هم حالش منقلب بود و نمیشد با ایشان صحبت کرد. مضطرب و نگران از این و آن پرس و جو کردم که ببینم چه خبر است. ناگهان دیدم که آقای سید محمود دعایی دارد میآید. به استقبال ایشان رفتم و گفتم: چه خبر شده، حاج آقا مصطفی کجاست؟ گفت: جنازه حاج آقا مصطفی آنجاست. ایشان به اصطلاح از بالاسر جنازه میآمد و خیلی هم مضطرب بود. از ایشان جدا شدم و به داخل رفتم که ببینم چه خبر است. علیرغم اینکه مأموران حق نداشتند به کسی اجازه
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 182 ورود بدهند به من اجازه دادند و من بالاسرِ جنازه رفتم. دستمالی روی چهره مبارک حاج آقا مصطفی بود. آن را برداشتم و دیدم که سه جا در پیشانی ایشان لکههای سیاه و کبود آشکار است، تمام کرده و حیاتی در کار نیست. خیلی مضطرب شدم. در برگشت به چند نفری برخوردم که همهشان از عناصری بودند که شدیداً علیه امام حرکت میکردند و سخت مخالف امام بودند. یکی از آنها ـ که حالا مرده و نمیخواهم نامش را ببرم ـ گویا پیش از رسیدن والده مرحوم حاج آقا مصطفی خودش را به بیمارستان رسانده بود و وقتی والده حاج آقا مصطفی به همراه حسین آقا به بیمارستان رسیده بودند این فرد جلو رفته و گفته بود حاج خانم فوت حاج آقا مصطفی را تسلیت عرض میکنم. این جمله را هنگامی گفته بود که حاج خانم هنوز از مرگ فرزندش خبر نداشت. ببینید آثار دشمنیها در این موقعیتها ظهور پیدا میکند. والده حاج آقا مصطفی تا خبر فوت ایشان را شنیده بود اصلاً طاقت نیاورده، سر جایش نشسته بود و از ماشین پیاده نشده بود. آن فرد این فکر را نکرده بود که دادن چنین خبری ممکن است خدای ناکرده برای آن مادر خطرناک باشد. یکی دیگر از آنها ـ او نیز مرده ـ که خودش را از مراجع آینده میدید و در قم هم به نیمچه مرجعیتی رسید، در همان اوضاع رو کرد به حاج علی خلخالی و گفت: حاج علی سوار شو برویم منزل امام. این در حالی بود که این آقا در طول چهارده ـ پانزده سال یک بار هم به منزل امام نرفته بود. بنده خدا آقای خلخالی که با تمام علمای نجف ارتباط داشت سوار ماشین شد. من فکری به ذهنم رسید و خودم را به کنار ماشین رساندم. شیشه اتومبیل پایین بود. با حاج علی خلخالی با تشر و تندی فوقالعادهای صحبت کردم به گونهای که یادم نمیآید در عمرم با کسی این گونه صحبت کرده باشم. گفتم: حاج علی، گوش کن! حق نداری یک کلمه پهلوی امام لب باز کنی. یا نباید بروی یا اگر رفتی حق نداری یک کلمه حرف بزنی. این حرفها را عمداً به آقای خلخالی گفتم تا آن آقا حساب کار خودش را بکند و حرفهایی را که در بیمارستان به والده حاج آقا مصطفی زدند به امام نزند. البته بعدها شنیدم که آنها منزل امام نرفتند.
آن فردی که دربارهاش صحبت میکنید الآن ایران است؟
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 183 نه خیر، عرض کردم مرده است. لازم نیست اسمش را ببرم. اینها خیلی پرونده دارند، حسابهای زیادی دارند.
لطفاً ادامه خاطره را بفرمایید؟
عرض کنم که افراد زیادی میآمدند، نگاهی میکردند و میرفتند. اما من نتوانستم از جنازه دل بکَنم و همان جا ماندم. آقای دعایی، از چهرههای مخلص و خدمتگزار، هم مانده بود. مقدمات کار را برای خروج جنازه از بیمارستان انجام دادیم و گواهی دفن و غیره را گرفتیم و قرار شد ایشان را به کربلا حرکت دهیم و پس از زیارت دادن مرقد مطهر حضرت ابوالفضل العباس(ع) دوباره به نجف برگردانیم و فردا در نجف مراسم تشییع انجام شود.
در منزل امام چه خبر بود؟
خوب، افراد زیادی خدمت امام رفته و در منزل ایشان نشسته بودند. مرحوم آقای عباس خاتم این را نقل میکرد. ایشان بود، آقای میرزا حبیبالله اراکی ـ پدر زن آقای خاتم ـ که از علاقهمندان به امام بود و علمای دیگر و بزرگان رفته بودند محضر امام. حاج احمد آقا هم وضعیت خاصی داشت. ایشان در حیاط منزل مدام قدم میزد. خیلی خدمت امام نمیرفت چون میترسید از او اشکی و گریهای ظهور کند و امام از چهره او به اخبار بد پی ببرند. لذا پایین ایستاده بود. مرتب از بیمارستان خبر میگرفت. حضرت امام هم مکرر از آقایان استعلام خبر میکردند. خوب، آقایان هم هیچ کدام به خودشان جرأت و اجازه نمیدادند به امام عرض کنند که مثلاً حاج آقا مصطفی تمام کرده است. میگفتند قرار است ایشان را به بغداد ببرند، پزشکان میگویند حال ایشان مناسب نیست و لازم است به بغداد انتقال یابد. یکی ـ دو ساعت به همین روال گذشته بود و امام رو کرده بودند به جمعیت حاضر و گفته بودند که مرگ حق است، اگر چیزی هست به من هم بگویید. امام وقتی این سؤال را کرده بودند جمعیت حاضر یک باره زده بودند زیر گریه، طاقتشان سر آمده بود و نتوانسته بودند خودشان را نگهدارند و امام با گریه آنها مطلب را فهمیده بودند. به دنبال آن، حاج احمد آقا آمده بود خدمت امام و گفته بود که حاج آقا مصطفی فوت کرده است.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 184 عکسالعمل امام پس از شنیدن خبر فوت حاج آقا مصطفی چه بود؟
امام وقتی خبر را متوجه شدند از آن زمان تا آخر یک قطره اشک از چشم ایشان در فوت حاج آقا مصطفی ریخته نشد. این را خانواده ما و والده و دیگران که با خانم امام در رفت و آمد بودند نقل میکردند که همسر امام به ایشان گفته بود آقا مصیبت بزرگی است و من درک میکنم که چقدر در روحیه و روان شما تأثیر گذاشته، تنهایی به اتاق بروید و اشک بریزید. اشک ریختن آدم را سبک میکند و باعث میشود که به قلب فشار نیاید.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 185