در طول این ملاقاتها امام را چگونه شخصیتی یافتید؟
این نکته را بگویم که من اخلاق بدی دارم، اینکه زود به کسی معتقد نمیشوم، یا شکاک و وسواسی هستم. در دیدارهایم با امام، خدا را شاهد میگیرم، بینی و بینالله در صدد بودم که ببینم در کیفیتها، رفتارها، پیشنهادها، صحبتها، اشارهها و اشعار و کلمات این بزرگوار چیزی هست که دعوت به نفس باشد. خدا را شاهد میگیرم به اندازه سر سوزنی در وجود این آقا نکتهای یا حرکتی که دعوت به نفس یا بزرگنمایی باشد نتوانستم بیابم و در طول بیش از هزار باری که خدمت ایشان شرفیاب شدم هر بار ایمان و اعتقاد و دلباختگیام به امام بیشتر میشد. وجود اقدس ایشان خیلی عجیب بود.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 132 حاج آقا از همین خاطرات و رفت و آمدهایتان به منزل امام صحبت بفرمایید؟
من بارها خدمت امام میرسیدم چه در تابستان، چه در زمستان و چه در بهار. در طول این ملاقاتها ایشان یک بار اجازه ملاقات ندادند مگر با لباس رسمی. یعنی من نوعاً از اندرون داخل میشدم، در میزدم، خدا سلامتی دهد آقا مشهدی حسین ـ ایشان خدمتکار داخلی امام بود ـ در را برایم باز میکرد، میگفتم: بگویید آقای قوچانی خدمت شما رسیده است. میگفت: بفرمایید توی هشتی و صبر کنید. سپس داخل میرفت و به امام میگفت که فلانی آمده است. امام هم میگفتند صبر کنید. احساس میکردم در آن لحظات حتی اگر فصل تابستان هم بود و ایشان با یک پیراهن نازک و زیر شلواری بودند، بلند میشدند داخل اتاق میرفتند، عبا بر دوش انداخته و عمامه بر سر میگذاشتند و سپس میگفتند بگو بیاید داخل. ایشان به من و دیگران مطلقاً اجازه ورود نمیدادند مگر اینکه لباس رسمی بر تن کرده باشند. ما دستور شرعی هم داریم که اگر کسی با شما کاری داشت با آن لباسی که در خانه میپوشید و با آن وضعیتی که در خانه هستید با آن فرد ملاقات نکنید، لباس مناسبی بپوشید و به ملاقاتش بروید که احترام مؤمن باید نگه داشته شود.
شبی بعد از نماز مغرب و عشاء به خدمت ایشان رفتم، دیدم عمامه به سر با یک عبای نازک نشستهاند. رفتم و دست مبارکشان را بوسیدم. در دیدارهایم با امام این اخلاق را داشتم که همیشه میرفتم دست ایشان را میبوسیدم و مینشستم، احوالپرسی میکردم و بعد مطلبم را عرض میکردم و پس از پایان عرایضم حتی یک لحظه هم نمینشستم و به خودم اجازه نمیدادم وقت ایشان را بگیرم. اگر ایشان خودشان میفرمودند مینشستم. آن شب را فراموش نمیکنم که خدمت ایشان بودم و هوا بسیار گرم بود، جعبه بزرگی از فیبر یا کارتن روی شبکه سرداب درست کرده بودند و یک
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 133 پنکه رومیزی درون کارتن گذاشته بودند، دهانه پرههای پنکه را بریده بودند و پنکه در داخل کارتن کار میکرد و در نتیجه باد خنک فضای سرداب را به سمت بالا میکشید. ایشان به فاصله یک یا یک و نیم متر از پنکه نشسته بودند. فضا تقریباً نیمه خنک بود. از محضر ایشان پرسیدم آقا با گرما چه کار میکنید؟ ایشان گفتند: الحمدلله، من امروز قبل از غروب آفتاب در بالکن قدم میزدم دیدم درجه حرارت هواسنج روی 50 است (البته بیشتر هم جا نداشت). آن شب مطالبی را که لازم بود از ایشان سؤال کردم و برگشتم.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 134