روزی امام چهار نامه نوشتند: یکی را برای من، یکی آقای کریمی، یکی ابوالزوجه ما مرحوم آقا میرزا حبیبالله اراکی، یکی هم آیتالله رضوانی و پشت نامه هم نوشته بود بعد از فوت من این نامه را باز کنید. بعد از دو روز باز چهار نامه دیگر آمد و پشت آن هم نوشته بود «بعد از فوت من باز کنید». یک شب قبل از اینکه نماز خوانده شود، آقای رضوانی، که آن موقع مسؤول دفتر امام بود، گفت: امام گفتهاند که شما و آقای کریمی امشب بعد از نماز به خدمتشان بروید. هیچ وقت سابقه نداشت که امام از ما دعوت کند، برای همین هم ما به فکر افتادیم که جریان از چه قرار است. چند دقیقه بعد از نماز به خدمت امام رفتیم. آن شب واقعاً من قیافهای ملکوتی از امام دیدم که اصلاً «کَأنَّه یوسف» بود و نمیشود وصفش کرد که چقدر زیبا و نورانی بود. تابستان بود و امام پیراهن سفید خیلی براق، زیر شلواری سفید و عبای خاکی بر تن داشتند و صورتشان آن قدر زیبا بود که نمیتوانم آن را وصف کنم. به هر حال امام مساکمالله گفت و احوالپرسی کردیم و عاقبت امام گفتند: آخر ما نتوانستیم با این قوم بسازیم و بناست از عراق برویم. خدا میداند که انگار تمام آسمان و زمین جلوی چشم ما به حرکت درآمد. فکر اینکه امام کجا قرار است برود، ایران که نمیتواند برود جای دیگری هم ندارد و تعجب از کارهای امام ذهن ما را مشغول کرده بود و نمیتوانستیم با این مسائل کنار بیاییم. امام ادامه دادند: اینها با پیغامهای متعددی که بیشتر هم به وسیله آقای دعایی میرسید، از من خواستهاند که در نجف علیه شاه تبلیغات نکنم. گویا مخبر روزنامه لوموند چند روز قبل به خدمت امام رفته و مصاحبهای با ایشان کرده بود و رژیم بعث فیلم و عکس را از او گرفته بودند و همان حرفهای
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 114 آخوندهای بغداد را تکرار کرده بودند که به امام گفته بودند اگر میخواهید مرجعیت به شما برسد، نباید در نجف علیه شاه تبلیغات کنید و این کارها باعث شده بود که امام تصمیم گرفته بودند از نجف بروند. گذرنامه خود را به آقای دعایی داده بودند که ببرد و خروجی بزند و خروجی هم زده بودند و امام قصد داشت به کویت برود. پسرهای آقای سید عباس مهری هم آمده بودند و از کویت برای امام ویزا گرفته بودند. امام گفتند: به دلیل آنچه گفتهاند، من دیگر نمیتوانم و نمیخواهم اینجا بمانم و بناست خارج بشوم. پرسیدیم: حالا کجا میخواهید بروید؟ گفتند: به کویت میروم. ما هم گفتیم: «علیالله». چون امام همیشه کارهایش را با توکل به خدا و برای خداست و خدا همیشه با اوست. بعد گفتند که بناست فردا اذان صبح، نماز را در نجف بخوانند، بعد چندین ماشین از نجف به طرف مرز کویت، صفوان، حرکت کند.
همان موقع امام به ما گفتند که در برنامههایی که برایتان نوشتم آمده است، با پولهایی که هست چه کنید. بروید نامهها را باز کنید در نامه اول پولهای زیادی بود؛ دینار، پول ایرانی، دلار هم خیلی پول بود و نوشته بودند پولها را تقسیم کنید و تا زمانی که پول هست همان طور که ما به طلبهها ماهیانه میدهیم، بدهید. در نامه دوم مطلب جالبی بود که امام با آن خط زیبا نوشته بودند: اگر مادر مصطفی خواست بعد از من در نجف بماند، با او مانند طلبهها رفتار کنید. یعنی اندازهای که به طلبهها میدهید، به او هم بدهید. این خیلی در جان من تأثیر کرد چون امام نسبت به خانم خیلی علاقه داشت. او هم به امام علاقه دارد و خیلی هم فداکاری کرده است. امام اصلاً عاطفی بود، نسبت به بچهها و به همه عاطفی بود، به خانم هم خیلی محبت داشت؛ لکن در عین حال سفارش میکند که به خانم هم همان قدر پول بدهید که به طلبهها میدهید و با او هم مثل یک طلبه رفتار کنید.
همان شب حدود ساعت سه بعد از نیمه شب آقای فاضل فردوسی آمد و خبر داد که دکتر یزدی را در حرم دیدهام و به نجف آمده است. از مرحوم حاج احمد آقا یا کس دیگری پرسید که آیا صلاح است قضیه رفتن امام را به او بگویم یا خیر؟ چون او برای دیدن امام آمده است. به هر ترتیب آقای فردوسی مثلاً اجازه میگرفت که به دکتر یزدی
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 115 قضیه را بگویم یا نه و گفتیم که بگو. وقتی دکتر یزدی از جریان با خبر شدگفت که من هم میآیم و تا مرز کویت هم آمد. امام و حاج احمد آقا در یک ماشین بودند و هفت، هشت ماشین هم رفقای امام بودیم که تا سر مرز کویت ایشان را مشایعت کردیم و آنجا خداحافظی کردیم و دست بوسیدیم و عکس برداشتند و امام هنگام رفتن فرمودند: شاید وقتی من بروم، آقایان دیگر روی جهاتی ماهیانه عدهای از طلبهها را قطع کنند که مثلاً چرا با من دوست بودند و یا پشتیبانی میکردند، اگر چنین شد، شما به جای آنها هم به این طلبهها برسید. در مورد آقای فرقانی هم سفارش کردند که مراعاتش را بکنید چون این مدت به ما خیلی خدمت کرده است. و خلاصه در مورد همه چیز سفارش میکردند. به هر حال ما خداحافظی کردیم و برگشتیم ولی دکتر یزدی با ما برنگشت و گویا میخواست با امام به کویت برود یا به بغداد برگردد، درست نمیدانم. بعد به ما خبر دادند که در صفوان نگذاشتهاند که امام وارد کویت شود و امام به بصره برگشتهاند و بعد خبر رسید که امام به بغداد رفتهاند و سپس به پاریس هجرت کردند.
وقتی به پاریس رفتیم دکتر یزدی هم آنجا حضور داشت ولی در واقع کارهای نبود و تصمیمگیری همیشه با خود امام بود، خودش تصمیم میگرفت و تصور و تصدیق میکرد که اطلاعیه بدهم یا نه و اطلاعیه را مینوشت و به افراد میداد که تکثیر کنند و این طور کارها مثلاً اینکه امام کسی را نزد خود بخواهد که این کار را بکنم یا نه و نظر شما چیست و یا این کلمه باشد یا نباشد، اصلاً در کار نبود. امام قلم به دست میگرفت و تا آخر مینوشت، بعد هم امضاء میکرد و به دست کسی میداد تا تکثیر کند. این طور نبود که کسی طرف شور امام باشد؛ شاید مثلاً حاج آقا مصطفی گاهی طرف شور قرار میگرفت یا گاهی مرحوم حاج احمد آقا و الا کس دیگری، مثلاً دکتر یزدی یا بنیصدر یا قطبزاده، طرف شور نبودند که مثلاً حرفی را به امام تحمیل کنند یا حرفی بزنند یا کاری بکنند.
از بغداد امام پیغام دادند که میان پولها، پولی هست میان دستمال ابریشمی که مربوط به خودم است، آن را برایم بفرستید. مابقی سهم طلبههاست.
در پاریس هم ما حدود دوازده روز در خدمت امام بودیم. سه نفر بودیم که به
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 116 پاریس رفتیم. من بودم و ابوالزوجهام آمیرزا حبیبالله که از علما و بزرگان نجف بود. او آدم وارستهای بود و امام هم خیلی به او علاقه داشتند، او هم خیلی به امام علاقه داشت و آقای محمدی یزدی. با طیاره از بغداد به پاریس رفتیم. اوایل غروب همان شب که وارد شدیم، نماز خواندیم و به خدمت امام رفتیم. امام در پاریس منزلی داشتند و منزلشان پر از جمعیت بود. رفتیم خدمت امام. سلام و علیک کردیم و امام تبسم میکردند. از نجف و از طلبهها و رفقا هیچ سؤال نکردند، فقط پرسیدند: قضیه ملاقات فرح با آقای خویی چه بوده است و چرا آقای خویی او را پذیرفت؟ تا مرحوم آقا میرزا حبیبالله خواست بگوید که آقای خویی از قضیه خبر نداشت، امام فرمودند: من خبر دارم که از یک ماه قبل مقدمات این ملاقات را فراهم کرده بودند و خود آقای خویی هم خوب خبر داشته است. بعد امام فرمودند، سابق بر این روشنفکرها فکر میکردند که روحانیت طرفدار سلطنت و سلطنت هم طرفدار روحانیت است و هر دو به آسیاب یکدیگر آب میریزند. لکن اخیراً روشنفکران به این مطلب رسیدهاند که روحانیت و سلطنت با هم هستند. لکن من از روش خودم دست بر نمیدارم، به وظیفه عمل میکنم و انشاءالله تا آخر هم میروم، پیروزی قطعی است و عاقبت هم روشن میشود.
قبل از اینکه ما به پاریس برویم، جوانی از قم به نجف آمده بود و میگفت که برادرش در دانشگاه کشته شده است. دانشجوها را کشتهاند و او هم یکی از آنها بوده است. برادران انصاری او را نزد آقای خویی برده بودند. آقای انصاری تعریف میکرد که وقتی این شخص قضیه را برای آقای خویی تعریف کرد، آقای خویی گفته بود که آن جوان اشتباه کرده است و توپ و تانک با گوشت بدن هیچ مناسبتی ندارد و او نباید میرفته است.
بعد این جوان به پاریس رفته بود و ماجرا را برای امام هم نقل کرده بود. وقتی به نزد امام رفتیم، امام پس از طرح قضیه فرح، این مطلب را عنوان کردند و گفتند: این چه حرفی بوده که آقای خویی به آن جوان قمی گفته است. این جوان اگر رفته و کشته شده، برای اسلام و برای مقابله با ظلم رفته است و تعبیر ایشان خیلی زننده است و نباید ایشان چنین حرفهایی بزند. به هر حال امام در ذهنش رفته بود که آقای خویی
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 117 با انقلاب و با این حرفها جور نیست و واقعیت هم همین بود. وقتی که امام حرکت کردند و از نجف اخراج شدند، آقای حکیم و آقای شاهرودی هر دو فوت کرده بودند و تنها کسی که آنجا اعلم بود و مرجعیت را به عهده داشت، آقای خویی بود. لکن ایشان هیچ عکسالعملی نسبت به رفتن امام نشان نداد. در صورتی که به او خبر داده بودند که امام میخواهد برود. حتی تلفن هم نکرد که مثلاً بگوید نروید یا فرض بگیرید خیلی محزون یا متأسف هستیم که از اینجا میروید. ابداً هیچ عکسالعملی نه خودش و نه دستگاهش نشان ندادند.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 118