روزی آقای شاهرودی و آقای سید ابوالقاسم خویی درباره یکی از علمای کربلا نوشتند که ایشان مجتهد نیست. آقای خویی واقعاً دریای علم بود و سیصد مجتهد پای درسش بودند و طلبههایی که الآن مجتهد شدند همه شاگرد آقای خویی بودند و نوشتن چنین موضوعی از سوی ایشان عجیب بود. من در کویت بودم، دیدم که آقای (حسین) وحید خراسانی، که الآن در قم درس میدهد، آن کاغذ را در کویت پخش میکرد که آقای خویی گفته که فلانی مجتهد نیست. بعضیها آمده بودند و دوباره مهر آقای خویی را جعل کرده بودند و خبر دو گونه شده بود. پیش آقای وحید خراسانی رفتم و گفتم: این کدامش درست است؟ آن که گفته مجتهد هست یا آن که گفته مجتهد نیست؟ آقای وحید خراسانی خودش هم مجتهد است و از شاگردان آقای خویی بود. ایشان گفت: به اینها گفتم که این کار را نکنید، آن که گفته مجتهد نیست درست است، آن دومی جعلی است. اینها حرف من را گوش نکردند. آنها پیش آقای خمینی هم رفته بودند و از ایشان خواسته بودند که بنویسد فلانی مجتهد نیست. آقا فرموده بود که الآن وقت این حرفها نیست، یعنی چه که فلانی مجتهد هست یا نیست؟ طرفدارهای این آقا در کربلا فهمیده بودند که آقای خمینی دست به قلم نبرده است. آنها سپس پهلوی من آمدند و گفتند: یک کاری بکنید، بروید پهلوی آقای خمینی و بگویید ایشان بنویسد که فلانی مجتهد است. من خدمت آقای خمینی رفتم و موضوع را گفتم. آقا فرمود: آقای میبدی، جلوتر از شما مخالفان آن عالم آمدند و به من گفتند که بنویس آن فرد مجتهد نیست، به آنها گفتم حالا وقت این حرفها نیست حالا تو آمدهای و میگویی آن طرفدارها این طور میگفتند. حالا وقت این حرفها نیست، حرف هم از اینجا بیرون نرود، شما هم اصلاً خبر برای آنها نبر، اختلاف درست میشود.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 86 یکی از قضایای دیگر این بود که [در سال 1350] حزب بعث برای ما خروجی زده بود و اعلام کرده بود که شما باید تا سه روز دیگر از عراق خارج شوید. من به حرم حضرت علی رفتم و خدمت آقا عرض کردم که فردا میروم یزد. ایشان کنار ضریح حضرت علی(ع) ایستاده بود. به ایشان گفتم: اگر کاری، امری برای آقای صدوقی دارید بفرمایید.
ایشان فرمودند: عجله نکنید یک روز دیگر هم اینجا بمانید. گفتم: چشم آقا، هنوز دو روز دیگر وقت دارم، میمانم. فردای آن روز تلگرافی از احمد حسنالبکر برای حوزه علمیه نجف آمده که اخراج منتفی شد ولی بعضیها مثل آقایان راستی و قدیری و... عجله کرده و زودتر خارج شده بودند. آقای راستی دوسال و نیم زودتر از من از نجف به قم آمد. آنها در سال 1350 آمدند و من بعد از آن قضایا دو سال و نیم دیگر در نجف ماندم. یک روز صبر ما به دو سال و نیم طول کشید. در طول این مدت دو بار هم به مکه رفتم.
تا چه سالی در نجف بودید؟
من تا سال 1353 شمسی در نجف بودم. هر دفعه که میخواستم به ایران بیایم آقای خمینی میفرمودند نرو، در حوزه باش و حوزه را نگهدار.
مدتی بعد یک مریضی گرفتم، معدهام میسوخت. آقای خمینی دو هزار تومان پول به من داد و گفت: حالا که مریض شدی و دیگر نمیتوانی گرمای نجف را تحمل کنی برو. به آقا گفتم که آقا پول بده میخواهم بروم میبد و مدرسه بسازم. ایشان گفت: اگر مدرسه بسازی عوامل رژیم آن چهار اتاقی را هم که به عنوان مدرسه خواهی ساخت از دستت میگیرند. برو و مسجد بساز. من هم به ایران آمدم و به فرموده ایشان عمل کردم و در میبد مسجدی بنا کردم.
خاطرات سال های نجـفج. 1صفحه 87