خاطرۀ دیگر که از امام(س) به یادم مانده است، در رابطه با جنگ است. نخستین روزهایی که جنگ شروع شده بود دشمن تمام مناطق مرزی را در نور دیده و تا پشت دیوار اهواز و دزفول آمده بود. خرمشهر و آبادان در تهدید کامل بودند و با بعضی اعضاء دفتر در تماس تلفنی بودیم. یک روز یکی از آقایان گفت، آقا تکلیف امام چیست؟ از طرفی شما این مطالب را می گویید و از طرفی بنی صدر همین حالا در خدمت امام است و ضد این مطالب را می گوید و می گوید این حرفها که شما و امثال شما می زنید اعتبار نظامی ندارد. شنیدن جملات فوق مرا مصمم کرد که برای انتقال مطالب به مقام معظم ایشان و سایر دست اندرکاران عازم تهران شوم. در آن سفر، مطالب را مفصلاً به بعضی نزدیکان حضرت امام من جمله شهید بهشتی گفتم، به این تفکر که تکلیف را از گردن خودم بردارم، نکند مسئولین بالا مطلع نباشند.
وقتی عازم زیارت حضرت امام شدم، یک نفر روحانی جوان که معلوم بود پدرش از علمای کردستان یا باختران است، با من بود. علی الرسم او را جلو انداختم. آن روز چهرۀ مبارک امام را به حدی بشاش و نورانی دیدم که قطعاً نه قبل و نه بعد از آن ندیده بودم. وقتی آن آقا نام پدرش را گفت، حضرت امام فرمودند: سلام مرا به پدرتان برسانید و بگویید ان شاءالله بزودی کردستان پاکسازی می شود. این قبیل کارها سهل است و انجام خواهد شد. من وقتی این جمله امام را با طمأنینه شنیدم، فکرم عوض شد و نسبت به آینده کاملاً مطمئن و امیدوار شدم.
نوبت به من که رسید اجمالاً گفتم از خوزستان آمده ام، جنگ است؛ ولی تفاصیلی را در نظر داشتم، گفتن آنها را بی مورد دیدم. امام فرمودند برگردید و مشغول کار خود شوید و بدانید که شما پیروزید. این جملات امام هیچ مقرون به تردید نبود و با قاطعیت از آینده خبر می داد و من با دلی شاد و امیدوار به اهواز مراجعت کرده و با ایمان به آینده مشغول کار شدم و بحمدالله هیچ خطر جدی پیش نیامد و ما هم پیروز شدیم.