صبح روز عاشورا در حالی که هزاران نفر در منزل حضرت امام گرد آمده بودند و مشغول عزاداری برای حضرت سیدالشهداء (ع) بودند، و حضرت امام نیز مشغول گوش دادن سخنان گوینده مذهبی بودند، یکی از مقامات ساواک خود را به ایشان رسانید و پس از معرفی خود اظهار داشت، من از طرف اعلیحضرت مأمورم به شما ابلاغ نمایم که اگر امروز بخواهید در مدرسه فیضیه سخنرانی نمایید کماندوها را به مدرسه می ریزیم و آنجا را به آتش و خون می کشیم! قائد بزرگ بدون اینکه خم به ابرو بیاورند، بی درنگ پاسخ دادند: ما هم به کماندوهای خود دستور می دهیم که فرستادگان اعلیحضرت را تأدیب نمایند!
آن مقام ساواکی که خود را برای چنین پاسخی آماده نکرده بود چنان دستپاچه شد که بسیاری از حاضران در مجلس که ناظر جریان بودند با اینکه گفت و شنود او با قائد بزرگ را نمی شنیدند، این نگرانی را در قیافه او خواندند، مأمور ابلاغ شاه چنان دست و پای خود را گم کرده بود که نمی فهمید از چه راهی آمده است و از چه راهی باید برود، و در
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 268 حالی که همانند افراد مست تعادل خود را از دست داده بود، محل را ترک گفت.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 269