یکی از دوستانم که ساکن نجف بود نقل کرد که در مسجد شیخ انصاری که امام در آنجا نماز جماعت می خواندند، بین نماز مغرب و عشا فقیری آمد و گفت: عیالوارم، زندگیم نمی چرخد، فقیرم به من کمک کنید، امام جواب ندادند، بار دوم، بار سوم، داد کشید و
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 118 فریاد زد و گفت: آقا من... امام فرمودند: من پول ندارم، فقیر گستاخانه گفت: من دیدم امروز عصر فلانی مقدار زیادی پول برای شما آورد، امام فرمودند: آن پول سهم امام است و به شما نمی رسد، دوباره با داد و فریاد از امام پول می خواست، برخاستم و ربع دینار به فقیر دادم، و او هم رفت، بعد از نماز که امام برخاستند تا بروند، من هم پشت سر امام بلند شدم و از مسجد بیرون آمدیم، وقتی خلوت شد می خواستم به امام انتقاد کنم که ایشان پیشدستی کردند و گفتند: این پول چی بود؟ از کدام پول بود؟ گفتم: آقا پول شهریه بود، گفتند: با چه مجوزی دادی؟ گفتم: آقا من می خواستم به شما عرض کنم که شما چرا ندادید؟ گفتند: من پول شخصی که ندارم، پول من، بیت المال است، سهم امام است، سهم امام را به فقیر نمی شود داد، نه اینکه من نمی خواهم بدهم، نمی شود داد، من چه کار کنم؟ تو چه جوری دادی؟ جواب خدا را چه خواهی داد؟ این بودجه مخصوصی است، برای مصرف خاصی است.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 119