یک روز پیش از ظهر آقا زنگ زدند. خدمت ایشان رفتم، فرمودند: چراغ داخل حیاط روشن است، آن را خاموش کن. گفتم چشم. چند روز بعد که باز چراغ روشن مانده بود امام مجدداً زنگ زدند. خدمتشان که رفتم فرمودند: اگر برای شما مشکل است چراغ را روشن کنید، کلید آن را در اتاق من بگذارید من خودم شبها روشن و روزها خاموش می کنم. گفتم نه آقا مشکل نیست. تا مدتی حواسم را جمع می کردم که مبادا چراغ در روز روشن بماند.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 129