روزی در قم خدمتشان بودیم، حدود یک ماه بود که منصور به نخست وزیری منصوب شده بود، و حضرت امام تازه از زندان آزاد شده بودند. خبر شدیم که از طرف دولت کسانی به منزل امام وارد می شوند، ملاحظه کردیم دیدیم سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران با یک نفر دیگر آمد؛ حدود ده دقیقه تا یک ربع طول کشید. در اتاق بیرونی نشسته بودیم که حضرت امام وارد شدند و بعد از چند دقیقه و در لحظه ای که سکوت همه مجلس را فراگرفته بود، امام فرمودند: آقایان چه کاری دارند؟ مولوی گفت که: ما آمدیم خدمت شما، آقای منصور (نخست وزیر) ما را فرستاده به خدمتتان تا از شما اجازه بگیرند و به کارشان ادامه بدهند، امام فرمودند: من نه با کسی عقد اخوت بسته ام، و نه با کسی دشمنی دارم، من با منصور دشمنی ندارم، عقد اخوتی هم با نخست وزیر نبسته ام، من نگاه می کنم به اعمال اینها، اگر اعمال اینها به همین رویه ای باشد که دارند می روند،
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 243 برخلاف اسلام و قرآن و شرع باشد، من هم راهم همین است به همین کیفیتی که انتخاب کرده ام انجام می دهم، و اگر اینها تغییر رویه دادند نسبت به اسلام و نسبت به قرآن، نسبت به مردم، مستضعفین، خوب... باز مولوی اصرار کرد بر اینکه ما تقاضا می کنیم از خدمتتان که شما این اجازه را به ما بدهید که هر موقع ما خواستیم بیاییم خدمتتان و مطالب را به عرض شما برسانیم. تعبیر مولوی این بود که کشتاری پیش نیاید و این مشکلات نیز دیگر به وجود نیاید و خون مردم ریخته نشود. امام ناراحت شدند و فرمودند: همین که گفتم، ما مسأله مان این بود و دیگر اینکه این آقا(منظورشان شاه بود) که می گوید، من پایم را در یک کفش می کنم، می کشم، می بندم؛ کشتی، بستی، چه کار کردی؟ سرهنگ مولوی رنگش عوض شد، گفت: آقا اجازه می دهید من اینها را یادداشت کنم؟ امام فرمودند: یادداشت کنید، ایشان (شاه) چه کار کرد، دیگر چه کار از دستش بر می آید که انجام نداده باشد؟ مولوی هی پشت سر هم درخواست می کرد که آقا اجازه بدهید ما باز خدمتتان برسیم، حضرت امام فرمودند: نه، اگر لازم باشد من تذکر خواهم داد.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 244