به یاد دارم که در شهری سخنرانی داشتم(شاید تبریز بود)، بعد از پایان سخنرانی همینکه خواستم سوار ماشین شوم، دیدم خانمی پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف می زند، گفتم راه را باز کنید تا ببینم این خانم چه کار دارد، جلو آمد و گفت: «از قول من به امام بگویید، بچه ام اسیر دشمن بود و اخیراً مطلع شدم که او را شهید کرده اند به امام بگویید فدای سرتان، شما زنده باشید، من حاضرم بچه های دیگرم نیز در راه شما شهید شوند» من به تهران آمدم خدمت امام رسیدم؛ ولی فراموش کردم این پیغام را به ایشان بگویم بعد که بیرون آمدم، سفارش آن مادر شهید به ذهنم آمد، برگشتم و مجدداً خدمت امام رسیدم و آنچه را که آن خانم گفته بود برای ایشان نقل کردم، بلافاصله دیدم آنچنان چهرۀ امام در هم رفت و آنچنان اشک از چشم ایشان فرو ریخت که قلب مرا سخت فشرد.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 186