آقای شوشتری پیرمردی بود که قاری قرآن و متدین بود؛ ولی دو سال بود که فلج شده بود، واعظی به امام عرض کرد که در صورت امکان به او کمک شود، حضرت امام پذیرفتند و به من که مسئول مالی دفتر حضرت امام بودم تذکر دادند که: فردا ساعت نه صبح یادم بیاورید تا به او کمکی کنم؛ اما متأسفانه روز بعد حاج آقا مصطفی شهید شد، و عده زیادی جهت تسلیت به منزل حضرت امام می آمدند، و فکر کردم ساعت نه نمی توان قضیه آقای شوشتری را به امام اطلاع داد، امام داخل حیاط نشسته بودند و هرکس می آمد جلویش بلند می شدند، و من هم دم درب ایستاده بودم، یکوقت دیدم امام نگاه تندی به من کردند، ترسیدم، از خود پرسیدم آیا عمامه ام خراب است؟ یا یقه ام را نبسته ام و باز است یا... سریع رفتم حضور امام، فرمودند: مگر بنا نبود که ساعت نه برای آقای شوشتری، مرا یادآوری کنی و الآن ساعت 10/9 دقیقه است، گفتم: با این وضع و احوال؟ فرمود: یعنی چه؟ امام خودشان رفتند و مبلغی را برداشتند و توی پاکت گذاشتند و به من دادند که برای آقای شوشتری ببرم و از او احوالپرسی کنم، به خود گفتم حالا میهمان زیاد است و امام هم، امروز به مسجد نمی روند حالا ضرورتی ندارد، وقتی خلوت شد می برم؛ اما بعد از پنج دقیقه دیدم امام فرمودند: آقای فرقانی نرفتی؟ گفتم: آقا
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 177 می روم. فرمودند: همین الآن برو. دیگر مجبور بودم که در همین شرایط هر چه زودتر بروم، رفتم و امانت حضرت امام را به خانم شوشتری دادم، خانمش خیلی تعجب کرد و گفت: امروز هم خمینی به فکر ماست. بالاخره رفتم نزد آقای شوشتری و سلام امام را به او رساندم؛ خیلی متعجب شد و برای امام دعا کرد. آری، این است روش مردان خدا.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 178