سخنان امام در سال 1357 به طور گسترده در ایران و عراق پخش میشد و دیگر برای حکومت بعث قابل تحمل نبود. پسر عموی یکی از دوستان از اعضای حزب بعث بود و به من خبر آورد که در جلسهای رسمی بعثیها گفتهاند: ما ابتدا فکر میکردیم که آقای خمینی، تنها یک مرجع دینی است ولی الان میبینیم که ایشان بزرگترین لیدر حزب هستند و جمعیت میلیونی را در پشت سر دارند، فلذا ما با تمام قدرت با او مُصارعه (مبارزه) خواهیم کرد.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 157 همین دوست ما، یکی از نشریات حزب را که مطالبی در این زمینه نوشته بود، برای من آورد و آن را به خدمت امام رساندم. پس از چند روز نیروهای بعثی همه جای نجف را تحت کنترل گرفته و خانه امام را نیز محاصره کردند. پس از آن تنها دو ـ سه نفر میتوانستند در منزل امام رفت و آمد بکنند. در چنین وضعیتی ایشان درس و برنامه حرم را تعطیل نموده و در خانه ماندند. در این هنگام بعثیها شروع به تعارفات شاه عبدالعظیمی کردند که: آقا شما چرا به درس نمیروید، اینجا خانه شماست.
امام پاسخ بعثیها را ندادند. پس از ده شب خانهنشینی امام به حرم تشریف بردند و در صبح همان شب به سوی کویت حرکت کردند. صبح بسیار غمانگیزی بود، من، دیگر برادران، همه هاج و واج مانده بودیم. هیچ کس تا نزدیک ظهر از ماجرای هجرت امام خبردار نبود. ما نگران بودیم تا اینکه نزدیکیهای ساعت 5 خبر رسید که امام را به کویت راه ندادهاند و ایشان به بصره برگشتهاند. پس از آن ایشان با هواپیما به بغداد میروند. در آنجا عدهای از سردمداران بعث تعارف میکنند که: آقا چرا تشریف میبرید، نجف بَلَد شماست؟ امام میفرمایند: من تاسف میخورم که ایران نوکر امریکا و شما نوکر ایران هستید. بعثیها فکر میکردند که امام قصد سوریه دارد و از آنجا نیز ایشان را بر خواهند گرداند و ناچارند زیر بار حکومت ایران و عراق در نجف زندگی بکنند. اما دکتر یزدی پیشنهاد میکند که ویزای ورود به فرانسه را در فرودگاه فرانسه بگیرند، تا خبر عزیمت ایشان به آن کشور دیرتر پخش بشود. خلاصه کلام خبر عزیمت امام به فرانسه اعلام گردید و در نجف بدگوییها شروع شد که عجب یک مرجع دینی با بَلَد کفر چه مناسبتی دارد. در این میان متاسفانه بعضی از بیوتها نیز خوشحال شدند که در خانه خمینی بسته شد. 17 روز پس از رفتن امام از نجف، بعثیها من را دستگیر کرده و روانه زندان نمودند. من به یکی از آقایان پیغام دادم که خانم من سکته کرده و بچههای کوچک بیسرپرست ماندهاند، شما سفارش و یا ضمانتی بکنید تا چند روزی از زندان آزاد شده و خانواده را سر و سامان بدهم. اما آن آقا جواب من را ندادند تا اینکه عدهای از کسبههای بازار من را ضمانت کرده و آزاد نمودند.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 158