پس از آمدن ما به ایران ابوهدای (ابو احمد) اثاث منزل ما را از توی این اتاق که دم در بوده داخل زیر زمین می برد و اطاق را تبدیل به مغازه می کند که الان هم هست و
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 75 پسرش آنجا مشغول می باشد. وقتی پس از پایان جنگ به آنجا رفتیم به او گفتم: این خانه را چه جوری حفظ کردی؟ گفت: می بینید که من این جا را به صورت مخزن مغازه درآوردم. او رادیو شکسته، ظرف شکسته و... ریخته بود توی این حیاط و اتاق و طاقچه ها و آب خانه را هم قطع کرده بود و منزل آب نداشت. ابواحمد می گفت: بعثی ها چندین مرتبه آمدند و در را شکستند وقتی دیدند که این جا ریخت و پاش است رفتند. شیر آب را باز می کردند می گفتم: آب هم ندارم. بعد به آن ها می گفتم که می بینید این جا مخزن مغازه من است، یعنی انبار مغازه من است. بدین ترتیب می رفتند. یک روز مهمان داشتم توی این اتاق نشسته بودیم و ناهار می خوردیم که سقف زیرزمین پایین رفت. ما هم با سقف پایین رفتیم و ما را دست و پا شکسته بیرون آوردند. بعد از این اتفاق ایشان آنجا را خاکبرداری نکرده و به جای این کار روی کف اتاق چوب انداخته بود و روی این چوبها را هم سیمان کرده و کف اتاق را درست کرده بود. اثاث ما در طول این بیست و سه ـ چهار سال زیر خاک دقیقا دفن شده بود. در زمان صدام حاج احمد آقا مکرر می فرمود که فلانی نمی خواهید بروید نوارها را بیاورید. من عرض می کردم که حاج آقا خیلی دلمان می خواهد شما امکاناتش را فراهم کنید من هم حاضرم. ولی از آن طرف خیلی نگران بودم، اگر این نوارها به دست بعثی ها می افتاد یقینا می دانستم که چیز دیگری عاید ما نخواهد شد و به دست ما نخواهد آمد. از آن طرف هم فرصت این کار نمی شد. فقط در آن سال آخر عمر رژیم صدام اخوی حاج آقای جماعتی آقای دکتر محمدحسن جماعتی به عنوان پزشک سه هفته به عراق رفت: یک هفته در نجف، یک هفته در کربلا و یک هفته هم در کاظمین و سامرا بود؛ در روزهایی که در نجف بود فهمید که اثاث ما هست. آقای دکتر جماعتی پس از چندین مرتبه رفت و آمد بالاخره ابواحمد را پیدا کرده بود. او هم می ترسید. وقتی پسرش به او گفته چنین کسی آمده بود از دور شناسایی کرده و گفته بود نه این حسن است، بعد از احوالپرسی آقای دکتر جماعتی را به خانه دایی اش می برد. زمانی که اثاث را توی زیرزمین برده بودند کیف دستی خانواده را که آنجا بوده وقتی باز می کند طلاها...
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 76 را می بیند بعد از مدتی معلوم شده بود که ابو احمد وقتی که اثاث ما را می خواسته داخل ببرد طلاها را مشاهده کرده بود. این مقدار تنها مربوط به ازدواجمان بود. وی طلاها را برمی دارد و کیف دستی را می اندازد و طلاها را در خانه دایی اش به امانت می گذارد. او آدم امینی بود. بعد خودش گفت: شب های متمادی ما گرسنه خوابیدیم ولی خیانت نکردیم. خلاصه آقای دکتر جماعتی را با خودش برده بود و طلاها را شمرده و تحویل آقای دکتر داده و گفته بود رسید هم به من بده که اگر خواهرت فردا آمد من بگویم به شما تحویل دادم. بعد که آمد گفته بود اثاث دیگر مال خودت باشد وقتی آمد من نگران گفتم آقا نوارها برایمان اهمیت دارد تو چطور گفتی مال خودت باشد آنان وقتی اثاث ها را بردارند معلوم نیست نوارها را چه کار می کنند. تا این که رژیم صدام ساقط شد و زمینه ای فراهم شد که من به اتفاق برادران برای نمایشگاه نجف رفتیم و در طول چند روزی که در آنجا بودم آقای میلانی شاهد بود که من مرتب دنبال این کار بودم و وقت زیادی تلف شد. با ابواحمد قرار می گذاشتم به یک بهانه ای نمی آمد باز دو مرتبه باید صبح می رفتی تا روزهای آخر که موفق شدم هماهنگ کنم که کلید خانه را بیاورد، گفتم: برو چند کارگر بگیر وقتی به خانه رفتم دیدم هیچی نیست جز آشغال ها. گفتم: اثاث ما کجاست؟ گفت: توی زیرزمین که خراب شده و پرخاک کردیم. گفتم: اول این جا را بکنیم که راه به زیر زمین پیدا کنیم. کندیم معلوم شد که جای نورگیر سابق زیرزمین بوده است. کارگرها از آنجا پایین رفتند و یکسری وسایل را بالا دادند دیدم این طور نمی شود. ابواحمد گفت: کف اتاق را باید خراب کنیم، شروع به کندن کردیم و تخته هایش را هم کندیم و از آنجا سه نفر به اتفاق ابواحمد چهار نفری پایین رفتند که برق هم نداشت آن ها شروع به کندن و پرکردن گونی ها می کردند و ما بالا می کشیدیم و خالی می کردیم. داخل این ها هر چه در می آوردیم وسایلمان بود. نوارهایی را که داخل یخدان های آکاسیف گذاشته بودم سالم مانده بودند. برادران وقتی نوارها را شمردند سیصد و خرده ای نوار کاست سالم مانده بود. وقتی آکاسیف نوارها را از گونی خالی کردم، نفس راحتی کشیدم که الحمدلله
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 77 من عمده نوارها را پیدا کردم. بقیه وسایل را هم که تقریبا همه پوسیده و از بین رفته بود. کتاب ها را دست می زدی پودر می شد فقط همین نوارها بود که برای ما ارزش داشت. ما با زحمت این نوارها را به هتل آوردیم و بعد آنجا بسته بندی کردیم. یکی از طلبه های عراقی آنجا وقتی آمد گفتم: این ها نوارهای امام است. شما نمی دانید که او چه کرد، هی به این خاک نوارها دست می کشید و به سر و صورت می کشید و شوق و علاقه زیادی داشت.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 78