بعد از جلسه تصمیم گیری برای حرکت به طرف کویت، حاج احمد آقا نقل فرموده بود که نماز ظهر و عصر را با امام خواندم. وقتی نماز ظهر تمام شد امام روی مبارک را برگرداند و فرمود: اگر این ها بگذارند ما وارد کویت می شویم. به شوخی عرض کردم پس اگر این طور است من نیایم. امام چیزی نفرمود، برخاست و نماز عصر را شروع کرد. ملاحظه می کنید که امام این جا هم یکی از موارد ارتباط را نشان می دهد. امام متوجه شده بود که آن ها نمی گذارند تا وارد کویت شوند. خلاصه برنامه این شد که بعد از نماز صبح از نجف به طرف مرز کویت حرکت کنیم تا مرز صفوان بیش از 500 کیلومتر که راه خیلی طولانی بود و حدود 170 کیلومتر آن بیابان است.
بعد از نماز صبح که قرار بود حرکت کنیم حاج آقا فاضل فردوسی پور ـ امام جمعه
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 68 بوشهر ـ به حرم مشرف و در آنجا دکتر ابراهیم یزدی را دیده بود که آن وقت از خارج آمده و به عنوان انقلابی وجهه ای داشت بالاخره ابراهیم یزدی هم همراه ما آمد. همه چیز طبق برنامه پیش می رفت که موقع حرکت متوجه حضور دو ماشین از امنیت عراق شدیم. آن ها آمده بودند که ما را همراهی کنند، ولی ما به شدت ناراحت بودیم چون احتمال خطر وجود داشت؛ خطری که از وجود آن ها احساس می کردیم بسیار زیادتر از دیگران و رژیم شاه و ماموران آن بود. لذا تصمیم گرفتیم که سپر به سپر ماشین امام حرکت کنیم. شاید فیلم هجرت را ملاحظه کرده باشید ماشین من همان تویوتاست که پشت سر امام حرکت می کند. امام و حاج احمدآقا درماشین حاج سید محمد مهری بودند. ماشین دیگر مربوط به آقای دعایی و دیگری هم ماشین آقای شیخ مرتضی نیک نام بود. آقای فردوسی پور و سایر برادران با ماشین کرایه آمدند. در مسیر متوجه شدیم که ماشین های امنیت می خواهند مقابل و پشت سر ماشین امام قرار بگیرند. از قبل با برادران تصمیم گرفته بودیم که به هیچ عنوان اجازه ندهیم آن ها به ماشین امام نزدیک شوند. ترس ما از این بود که ممکن است صحنه سازی و حادثه ای را بوجود بیاورند و برای این کار بهانه ای داشته باشند. لذا آن ها هر چقدر سعی کردند که در مسیر راه قرار بگیرند ما راه ندادیم. تا وقتی که به ناصریه رسیدیم. آنجا باید امنیت نجف تحویل امنیت ناصریه می داد چون استان دیگر بود، دقایقی توقف کردند. وقتی ایستادیم ملاحظه کردم که امام روی مبارک را برگرداند و به ما تبسم کرد، از آن تبسم های فراموش نشدنی. واقعا آن روز برای ما روز بسیار سختی بود و همه ما ناراحت بودیم. تنها کسی که خوشحال بود امام بود چون او می دانست و ما نمی دانستیم که چه چیز را از دست می دهیم و امام می دانست که آینده چه هست. لذا امام خوشحال بود و ما شدیدا ناراحت بودیم. از آنجا حرکت کردیم و به بیابان بی آب و علف در سی ـ چهل کیلومتری ناصریه به قهوه خانه کوچکی رسیدیم. آنجا برای صبحانه توقف کردیم. عکسی هم که از امام وجود دارد که با آفتابه در بیابان وضو می گیرند مربوط به آنجاست. بعد از صبحانه به طرف
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 69 مرز صفوان حرکت کردیم.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 70