پس از شهادت حاج آقا مصطفی، قیام فراگیر مردم ایران آغاز گردید. مراسم بزرگداشت پشت سر هم در شهرهای ایران برگزار می شد و نوارهای سخنرانی آقایان در آن مجالس به نجف می رسید که امام نیز ان ها را گوش می دادند. از میان آن سخنرانی ها، سخنرانی آقایان، عبدوس و دکتر روحانی مهم بودند. پس از تشدید مبارزات مردم ایران، حکومت پهلوی برای ساکت کردن امام به رژیم عراق فشار آورد تا این که دو نفر از مقامات حکومت بعث به خدمت ایشان آمده و گفتند: ما طبق قرارداد 1975 با ایران، تعهد کرده ایم که هیچکدام علیه یکدیگر فعالیت سیاسی نداشته باشیم. بنابراین ما نمی توانیم اجازه بدهیم که در عراق علیه ایران فعالیت سیاسی بشود.
امام فرمودند: شما با دولت ایران قرارداد بسته اید، من هم با ملت ایران پیمان بسته ام که حرف بزنم و کار سیاسی بکنم. شما هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
آن ها محترمانه گفتند: اگر شما بخواهید به فعالیت سیاسی ادامه بدهید، شاید در عراق نباشید. امام در این لحظه فرمودند، احمد گذرنامه مرا بیاور. سپس آن را در جلوی آقایان گذاشته و گفتند این گذرنامه من، خروجی بزنید، من بروم.
آن ها کوتاه آمدند و از ایشان عذرخواهی کرده و گفتند: آقا عراق وطن شماست، ما افتخار می کنیم که شما در این جا تشریف داشته باشید.
پس از این ملاقات، امام باز هم به فعالیت های خود ادامه دادند. تا این که حکومت بعث محدودیت ها را بیشتر کرد و خانه ایشان را به محاصره نیروهای خود درآورد. آن روز من به منزل آقا رفتم ولی ماموران ممانعت کردند. به وسیله تلفن با حاج احمد آقا تماس گرفتم و ماجرا را پرسیدم. ایشان گفتند: بله، خانه را محاصره کرده اند و به کسی اجازه ورود نمی دهند ولی ما ترتیبی می دهیم که شما بیایید.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 127 به هر صورت اجازه تردد برای عده معدودی داده شد.
در یکی از آن روزها عراقی ها گفتند که دولت ایران تصمیم به ترور آقا گرفته است. آقای دعایی با آن ها وارد مذاکره شدند. آن ها نظرشان این بوده که خودشان از امام محافظت بکنند و یا این که به ما اسلحه بدهند و ما این کار را انجام بدهیم. اما نظر ما این بود که دوستان حفاظت امام را در بیت و حرم و مَدرَس خود بر عهده گرفته و در بقیه جاها به عهده حکومت عراق باشد.
به هر حال بعثی ها با نظر ما موافقت کردند. از آن روز حدود 12ـ10 نفر از ماموران بعثی در خارج بیت منتظر می شدند و آقا را در راه همراهی می کردند. این مساله در میان مردم انعکاس بدی داشت. برای خنثی کردن این مساله تصمیم گرفتیم که در مسیر، امام را همراهی بکنیم تا حضور بعث ها کم رنگ شود.
ما شروع به اجرای برنامه کردیم و با عده ای از دوستان همراه امام شدیم. وقتی که ایشان به کفشداری حرم می رسیدند، طبق معمول، خودشان کفش هایشان را برداشته و جلو کفشداری گذاشتند، سپس در مقابل مقبره مقدس اردبیلی شروع به خواندن فاتحه نمودند. پس از اتمام فاتحه با ناراحتی و تاثر به من فرمودند: چرا همراه من می آیید؟!
عرض کردم: آقا ما هم می خواهیم برای زیارت در خدمت شما مشرف بشویم.
فرمودند: وقت دیگر بیایید. حالا نیایید.
گفتم: ما وظیفه خود می دانیم که همراه شما مشرف شویم.
فرمودند: پس چرا پشت سر من می آیید؟ از آن طرف خیابان بیایید. اما این بعثی ها محافظ نیستند بلکه مراقب من هستند و می خواهند از کارهای من اطلاع داشته باشند.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 128