ایام حج سال 1355 بود و من با چند تن از رفقا ویزا گرفته بودیم تا به حج مشرف شویم. یادم نمی رود که همه کارها را انجام داده بودیم و قرار بود که صبح حرکت کنیم. حضرت امام شبانه پیغام دادند که امسال رفقای ما به مکه نروند. ما در ضمن این که خیلی تعجب کردیم ولی بنا به دستور امام از رفتن منصرف شدیم. آن سال در منی آتش سوزی عجیبی شد و عده زیادی سوختند و کشته شدند. ما با این که ابتدا از عدم توفیق تشرف به حج خیلی ناراحت شدیم، اما بعدا فهمیدیم که صلاح در نرفتن بوده است.
ماجرای دیگری هم هست که مرحوم حاج آقا احمد امامی رحمة الله علیه که در اصفهان بودند نقل فرمودند که، یک سال مبلغی در حدود سیصد هزار تومان پول از ایران آوردم به سوریه و قصد داشتم که این پول ها را برای حضرت امام به نجف اشرف ببرم؛ چون در فرودگاه بغداد خیلی سخت می گرفتند، مخصوصا در مورد پول که اگر از کسی می گرفتند فورا تهمت جاسوسی می زدند و واقعا مصیبت بود. او می گفت: من پول ها را قبل از رسیدن به فرودگاه بغداد دور و بر پا و توی جورابم جاسازی کرده بودم. صفی طویل هم برای تفتیش تشکیل شده و واقعا تفتیش سختی بود. وسطهای صف بود که این وضع خطرناک و سخت را دیدم، یک دفعه به دلم افتاد و به حضرت موسی بن جعفر (ع) متوسل شدم که آقا: ما داریم برای فرزند شما پول می بریم، به دادم برسید، اگر خدای ناکرده مرا این جا بگیرند، ممکن است تهمت جاسوسی بزنند، آن هم با این وضع که این همه پول با خودم دارم و آن ها را توی جوراب و کفش و به طور غیر عادی جاسازی کرده ام. خلاصه آقا به داد ما برسید. چند لحظه گذشت و همین طور که توی صف بودم، یکی از شرطه ها صدایم کرد و برد پیش فردی دیگر که افسر بود، آن افسر، شرطه را فرستاده بود که برو و آن سید را بیاور! وقتی نزد او رفتم، پرسید از کجا آمده ای؟ گفتم از سوریه. پرسید چقدر پول داری؟ گفتم: یک دینار. گفت: یک دینار که کفاف خرجت را نمی دهد. گفتم: می روم نجف و از علما شهریه می گیرم. پس از این گفتگو، به آن شرطه گفت که ساک آقا را بگیر و برو برایش ماشین کرایه کن
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 102 و آقا را سوار کن تا به نجف برود. آن شرطه هم آمد ماشین گرفت و من سوار شدم و مستقیم آمدم نجف و صبح زود خدمت حضرت امام رسیدم. سلام کردم، حضرت امام جواب سلام را دادند بلافاصله فرمودند: شما در فرودگاه گیر کرده بودید؟ عرض کردم بله. فرمودند: خب، درست شد دیگه؟ عرض کردم بله. مرحوم آقای امامی می فرمودند که هیچ کس از این موضوع خبر نداشت، خیلی عجیب و خارق العاده بود، آن شرطه آمد و از توی صف مرا صدا کرد، بعد هم آن افسر به شرطه گفت: برو و آقا را سوار کن تا به نجف برود و اصلا بازرسی نشدم، بعد رفتم نجف و دیدم که حضرت امام در جریان ریز مسائل است. من به حضرت موسی بن جعفر متوسل شده ام و مابقی قضایا.
خود زندگی حضرت امام همه اش کرامت است و از این قضایا در زندگی ایشان زیاد بود، منتهی خود ایشان خیلی کتمان می کردند و نمی خواستند که این امور غیر عادی فاش بشود و معمولا هم آن هایی که اهل سِرند، افشا نمی کنند.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 103