مدتی بعد از این قضایا تسفیر دوم بود که اعلام کرده بودند که در مورخ 1 / 7 ماه های میلادی باید همه طلاب خودشان را به سازمان امنیت نجف معرفی کنند و تکلیف خود را روشن کنند. وقتی اطلاعیه پخش و به اطلاع عموم رسید، آیت الله امیرزا حسن بجنوردی شدیدا ناراحت بود. چون صبح ها برای درس فقه منزل وی می رفتیم و از طرفی به خاطر سابقه رفاقت با پدر من، در درس، نظر لطف دیگری نسبت به من داشت و گاهی بعد از درس به قول طلبه ها «گعده» و صحبت می کردیم. وی انسان بسیار با فضل و کمالی بود. او سال های متمادی بود که با آقای خویی رابطه نداشت. در جریان تسفیر که دولت عراق اعلام کرده بود می خواهد طلاب را اخراج نماید، برای
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 60 متلاشی شدن حوزه ناراحت بود. یک روز آیت الله میرزا حسن بجنوردی به اتفاق یکی از برادران به منزل آیت الله خویی در کوفه رفته بود و حدود یک ساعت و ربع با وی صحبت کرده بود.
البته آقای خویی که خدا رحمتش کند بسیار حاضر جواب بود و جوری مسایل و سوال و جواب ها را مطرح می کرد و سر و ته قضیه را در سوال و جواب های سریع، می پیچاند که طرف می ماند چه جوابی بدهد. آیت الله بجنوردی وقتی با وی استدلالی صحبت کرده بود جوابهایی شنیده بود که قانع نشده بود بعد هم با عصبانیت از منزل آقای خویی بیرون آمده بود. چند روز بعد ما صبح برای درس رفتیم، دیدیم که آیت الله بجنوردی تشریف نیاورد. اتفاقا آن روز فرزند وی، آقای سید محمد بجنوردی هم نیامده بود چون آیت الله بجنوردی در منزل به تنهایی با خانمش زندگی می کردند ما تا آخر وقت درس نشستیم، اما خبری نشد و رفتیم. ساعت نزدیک ده بود، می خواستیم به درس امام برویم که من یکی از رفقا را در کوچه ملاقات کردم. او گفت: آقای بجنوردی را به بیمارستان برده اند. معلوم شد که وی بعد از نماز صبح سکته مغزی کرده اند و کسی هم متوجه نبوده و بعد از مدت طولانی وی را به بیمارستان رسانده بودند که دیگر کسی نمی توانست کاری انجام دهد. بعد از درس امام به بیمارستان رفتم دیدم که او در اتاق سی سی یو بستری است و اجازه ملاقات ندارد. دقیقا روزی که رژیم تسفیر ایرانیها را اعلام کرده بود، روز تشییع مرحوم بجنوردی بود که تشییع جنازه بسیار مجلل و عجیبی شد. در آن مراسم عده زیادی می گفتند که باید برویم و خود را به رژیم معرفی کنیم، بعضی ها هم مثل ما شدیدا مخالفت می کردند که چرا برویم و خود را معرفی کنیم، بگذارید ما را بگیرند و با عزت اخراج شویم. در تسفیر اول هم که شش روز مهلت داده بودند حرف ما همین بود. ولی بسیاری از طلاب چنان وحشت کرده بودند که کسی نمی توانست مانع آن ها شود و همه وسایل خود را جمع می کردند. من حتی یک کتاب روی کتاب نگذاشتم. همه طلبه ها می گفتند که شما چرا آماده نمی شوی؟ می گفتم: من تا زمانی که بیایند مرا بگیرند و بیرون کنند، هستم.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 61 می گفتند: اثاث چطور؟ می گفتم من اثاثی ندارم، وقتی بیرون کردند دیگر تکلیفی ندارم. اما تا زمانی که این جا هستم با اختیار خود خواهم ماند و نخواهم رفت. در تسفیر دوم هم رای من همین بود که نباید مراجعه کرد، بگذاریم آن ها ما را بگیرند و اخراج کنند. من در تسفیر اول و دوم نه گذرنامه داشتم نه اقامت. هیچ مدرکی که در عراق معتبر باشد نداشتم. این فرصت خوبی بود. همه می گفتند: این بهترین موقعیت است، چون مدرک ندارید حالا می توانید مسافرت کنید، ولی در عین حال این کار را نکردم و ماندم.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 62