خانه امام از همان روز اول ورودشان به نجف تا آخرین روزی که در آنجا بودند، اجارهای بود. وسعت آن خانه با اندرونی و بیرونیاش مجموعا 200 متر بود. قسمت بیرونی حدود 60 متر وسعت داشت که در طبقه بالای آن اتاقی به ابعاد «6×5 / 3» متر به عنوان اتاق ملاقات و در طبقه پایین حیاط و اتاق کوچکی قرار داشت. البته بارها به آن حضرت پیشنهاد شد که خانهای وسیع بخرند، اما ایشان نپذیرفتند و تا آخر در همین خانه اجارهنشین ماندند.
هوای نجف گرم و خشک بود و کوفه نسبت به آنجا حالتی ییلاقی داشت. آقای شیخ نصرالله خلخالی به امام پیشنهاد کردند که برای شما در کوفه خانهای اجاره کنیم تا لااقل شبها از هوای گرم نجف مقداری آسوده باشید. امام نپذیرفتند و فرمودند: یک عده به خاطر من در زندانها و سیاهچالهای شاه گرفتارند، آن وقت من به هواخوری بروم؟!
در حالی که دیگر آقایان چون حکیم، ]سید عبدالهادی[ شیرازی و شاهرودی در کوفه برای خود خانه و باغ داشتند و به عنوان ییلاق از آنها استفاده میکردند. اما تنها گشت و گذار امام این بود که هر روز در موقع عصر به مدت نیم ساعت و یا سه ربع در پشت بام منزلشان ـ که کوچک بود ـ قدم میزدند.
حضرت امام ماشین شخصی نداشتند و از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکردند.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 137 چنان که در یک روز اربعین، ایشان میخواستند به کربلا مشرف بشوند؛ در آن روز شهر شلوغ بود و آقای رضوانی و دیگران هرچه تلاش کردند نتوانستند وسیلهای فراهم بکنند. شخص کویتی که ایرانیالاصل بود و ماشینی مدل بالا داشت، گفت: ماشین من در اختیار امام باشد. حاج آقا مصطفی گفتند: آقا قبول نمیکند. آن شخص گفت: به خدا اگر امام سوار این ماشین بشود من تا آخر عمر دیگر کسی را با آن سوار نخواهم کرد. خلاصه، دوستان با تلاش فراوان یک تاکسی پیدا کردند و امام به وسیله آن به کربلا رفتند.
امام روزی آقای مشهدی حسین را برای خریدن گوجه فرستاد. او یک مقداری دیر برگشت. آقا از او پرسید: چرا دیر کردی؟ او گفت: گوجه تو بازار کم است و مردم صف کشیده بودند فلذا من هم دو کیلو خریدم. امام با ناراحتی فرمود: باید برگردی و یک کیلوی آن را پس دهی. مشهدی حسین به دستور امام عمل کرد و وقتی برگشت، آن حضرت فرمود: بقیه پول را بیاور. در حقیقت آقا خواستند «از پس دادن گوجه» مطمئن شوند.
روزی دیگر یخچال منزل امام خراب شد. شخص عربی را که در نزدیکی بیت، تعمیرگاه داشت، خبر کردیم تا بیاید و یخچال را درست کند. او هر روز در کوچه امام را میدید و تصورش این بود که آن حضرت هم مثل دیگران است، به همین علت در موقع وارد شدن احترام چندانی به آقا ننمود. او به عربی به من گفت: یخچال را خالی کن. من شروع به خالی کردن یخچال کردم در حالی که او بالای سر من ایستاده و تماشا میکرد. محتویات یخچال عبارت بودند از: دو تا خیار، یک خوشه انگور، سه تا خربزه کوچک، یک قاشق ماست در پیالهای کوچک، یک تکه پنیر و چهار تکه گوشت در کاسهای کوچک. مرد عرب با تعجب نگاه میکرد و با خود میگفت: لا الهالا الله، لا الهالا الله. او دگرگون شده بود و پس از تعمیر یخچال آمد و دست امام را بوسید و با احترام تمام از خدمت ایشان مرخص گردید.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 138