ساواک خانه امام را دائما تحت نظر و مراقبت داشت. آن ها همیشه مراقب بودند که چه کسی با ایشان ملاقات می کند. علاقه مندان و ارادتمندان آن حضرت از ترس ساواک
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 140 نمی توانستند آزادانه به زیارت شان بیایند. آقا با حاج آقا مصطفی مشورت کردند و بالاخره تصمیم گرفته شد که من به عنوان رابط عمل کنم. آقا مصطفی گفتند: عده ای می خواهند به خدمت آقا برسند ولی با این شرایط آن ها حتی از طلبه ها نیز ملاحظه می کنند، بنابراین ما مشخصات شما را به افراد می دهیم تا شما بتوانید به عنوان رابط عمل کنید.
آرام آرام مشخصات من مابین ارادتمندان امام پخش شد و زواری که من را می شناختند به دیگران نیز ـ بخصوص در ایران ـ آدرس من را می دادند. از آن پس من با عرقچین بر سر و دشداشه ای بر تن تا 5 ساعت از شب رفته پشت در آن حضرت می نشستم و علاقه مندان را برای زیارت ایشان راهنمایی می کردم. گاهی اتفاق می افتاد که تا ساعت یکِ صبح ارادتمندان را به بیت هدایت می کردم و با تک ضربه ای که به در می زدم، خود امام پشت در آمده و می پرسیدند: آقای متقی شما هستید؟ سپس در را باز کرده و با خوشرویی مثل یک برادر از مراجعین استقبال می فرمودند. پس از اتمام ملاقات به من تاکید می کردند که حتما آن ها را به کاروان هایشان برسانم. گاهی این ملاقات ها تا صبح طول می کشید و یک شب به من فرمودند: شما زیاد به زحمت می افتید، اگر صلاح می دانید کار را تعطیل کنید و به استراحت بپردازید. عرض کردم: سر و جان ما فدای شما، ما به وظیفه عمل می کنیم.
یکی از اتفاقات جالب این است که شبی در حرم دیدم که شخصی به ضریح حضرت امیر(ع) چسبیده و با گریه و به آرامی می گوید: ای خدا، من آمده ام که آیت الله خمینی را زیارت کنم و بعد حضرت امیر را. اما برای زیارت ایشان موفق نشدم و نمی دانم چه کنم! البته او منظورش بر عکس بود و از شدت ناراحتی جملات را برعکس بر زبان می آورد. من تحت تاثیر قرار گرفتم و او را به خدمت امام بردم. ظاهرا 6 یا 7 ساعت از شب رفته بود که به منزل آقا رسیدیم، ضربه ای به در زدم. آن حضرت خواب نداشت و با یک ضربه ای که به در می زدم مثل این که پشت در ایستاده باشند، سریع در را باز می کردند. آن شب نیز در را باز فرمودند. آن شخص را به داخل هدآیت کردم اما به محض این که چشمش به صورت آن بزرگوار افتاد صیحه ای زد و افتاد. امام
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 141 خودشان رفتند و آب آوردند و به صورت او زدند با دست های مبارک شان شانه هایش را مالیدند تا یواش یواش به هوش آمد. او زبانش بند آمده بود. سپس امام یک بازوی او را و من دیگر بازویش را گرفته و از خانه بیرون آوردیم. من در کوچه زیر بغل او را گرفته و آرام آرام مقداری راه بردم تا این که کاملا سر حال آمد. به او گفتم: چرا این جوری شدی؟! پاسخ داد: والله هیبت آقای خمینی من را گرفت. سپس او را به کاروانش رساندم.
بارِ دیگر وقتی در حرم بودم که دو نفر درباره امام با هم صحبت می کردند. به آن ها گفتم: من آدم عادی هستم، سر چی با هم بحث می کنید؟ پاسخ دادند: والله می خواستیم آقای خمینی را ببینیم، اما یک سیدی به ما گفت که آقای خمینی در کوفه است. من فهمیدم که رندی این ها را بد راهنمایی کرده است و گفتم: آقا در نجف هستند مخالفان به شما دروغ گفته اند. آن ها بسیار خوشحال شدند و به سوی خانه امام روانه شدیم. پس از اتمام ملاقات، آقا بسیار سفارش آن ها را فرمودند که حتما به کاروان شان برسانم. در موقع برگشت از کوچه پس کوچه ها می رفتیم و از آن ها پرسیدم: قضیه کوفه و سید چه بود؟! گفتند: یک سیدی را دیده و به او اعتماد کردیم و آدرس آقای خمینی را خواستیم. او به ما گفت که والله آقای خمینی در کوفه تشریف دارند ولی آیت الله هستند. حالا ما می فهمیم آن سید فکر می کرده که ما اهل وجوهات هستیم و می خواسته که ما وجوهات را به آیت الله... بدهیم!
اخلاق و سلوک امام بسیار جذاب بود. روزی از روزها آقای شیخ دامغانی که از هم درس های آن حضرت بود از مشهد به نجف آمدند؛ در نجف همه آقایان به دیدار ایشان رفتند و به مدت ده شب در آن جلسات بدگویی هایی درباره امام شد. به خصوص دور و بری های آقای خویی هر شب به منزل ایشان رفته و بحث هایی درباره آن حضرت می نمودند که بهترین آن ها تهمت غرور و تکبر به ایشان بود. آقای «خودکار» که از رفقای بازاری قم و از ارادتمندان حضرت امام بود ما را از بحث های مجالس فوق مطلع می کرد و می گفت: آن ها روح آقای دامغانی را خراب می کنند. من به خدمت آقا رفتم و گفتم که: آقای دامغانی از مشهد آمده اند اگر صلاح می دانید از ایشان دیداری
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 142 بکنید. البته از بحث های مجالس فوق چیزی به ایشان نگفتم. آقا راضی به ملاقات نمی شد و می فرمودند که: دامغانی در مشهد جزو شخصیت هاست و امکان دارد که ساواک به خاطر این ملاقات ایشان را اذیت بکند. بعد از اتمام نماز نیز ـ که در راه همراه شان بودم ـ عرض کردم که: دیدارتان با آقای دامغانی بنا به مصالحی که در نجف است، ضروری می باشد. آن بزرگوار پذیرفتند و قرار شد که آقای فرقانی و بنده برنامه ملاقات را تنظیم کنیم. به هر حال به همراه امام به منزل آقای دامغانی رفتیم و پسر ایشان که طلبه فاضلی بود به استقبال آمدند. آقای دامغانی مشکل جسمانی داشت و او را با چرخ حرکت می دادند. با ورود حضرت امام زیر بغل او را گرفتند تا به احترام برخیزد. اما امام مانع شده و فرمودند که به جده ام فاطمه زهرا(س) من راضی نیستم. سپس در کنار ایشان نشسته و احوالپرسی گرمی نمودند و به صحبت های خصوصی پرداختند. ایشان یک اشکال علمی نیز مطرح کردند و آن بزرگوار پاسخ فرمودند. در آن دیدار رنگ آقای دامغانی تغییر کرده بود، زیرا از آن همه سعایتی که در مورد امام شده بود، یکی را هم صحیح نمی دید. در آخر نشست که حدود نیم ساعت به طول انجامید با اصرار ایشان من و فرزندشان زیر بغل شان را گرفتیم و با احترام از امام عذرخواهی کرده و بدرقه نمودند. پس فردای ان روز آقای دامغانی به وسیله فرزندشان خبر دادند که به بازدید امام می آیند. آقا فرمودند: والله من راضی نیستم که ایشان به زحمت بیفتند. بالاخره با اصرار زیاد قرار شد که بعد از درس بازدید انجام گیرد. من فکر کردم که برای خنثی کردن تبلیغات مخالفین، آقای دامغانی را از مسیرهای پر رفت و آمد طلاب به خدمت امام بیاوریم تا همه آقایان در جریان امر قرار بگیرند. به هر صورت ایشان را از محل های مذکور عبور دادیم و عده ای از پشت سر می آمدند و در تعجب و ناراحتی بودند زیرا تبلیغات آن ها اثری نکرده بود. وقتی که به منزل آن حضرت رسیدیم آقا خودشان در جلوی در منتظر بودند و دست ایشان را گرفته و به داخل بردند. امام دستور داده بود تختی بیاورند که ایشان بتواند راحت بنشیند. آقای دامغانی بر تخت نشستند و امام می خواستند که بر زمین بنشینند که ایشان با قسم، آقا را در کنار خودشان نشاندند. در ان جلسه صحبت های زیادی درباره شاگردان، اوضاع نجف، مشهد، قم و
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 143 تحصیل کرده ها صورت گرفت. در این میان آقای دامغانی با خلوص تمام گفتند: آقا به جده ات فاطمه زهرا(س)، تو امام و نایب بر حق امام زمانی.
ایشان این جمله را سه بار تکرار کردند و در آخر جلسه به اشکال درسی یکی از حاضرین پاسخ گفتند و کتاب هایی را به امام هدیه کردند. در آن دیدار برای پذیرایی شیرینی و چای و شربت آوردند و آن حضرت با دست مبارک شان از ایشان پذیرایی فرمودند. در موقع خداحافظی امام خود زیر کتف ایشان را گرفته و تا دمِ در مشایعت کردند. بعدا یکی از آقایان که از مخالفان بود به من گفت: خدا تو را لعنت کند، تُرک و فارس و عرب را جوشانده و تو را درست کرده اند. این کار، کار تو است که در مسیر بازار این جوری تبلیغات به راه انداختی! آن ها ده شب تمام آقای دامغانی را تبلیغات کردند و تو همه را نقش بر آب کردی.
آقایان از هیچ تهمتی فروگذار نکرده بودند حتی گفته بودند که توده ای ها در پشت سر خمینی نماز می خوانند و یکی از آن توده ای ها من بودم!!!
از موارد دیگر این که، بنده با حاج آقا مصطفی روزی در کربلا بودیم که آقای اراکی در آنجا تشریف آوردند. آقای مصلحی می گفت: ایشان بنا ندارد در خانه آقایان وارد بشود و هر چه آقایان شاهرودی و خویی و دیگر علما از ایشان خواستند که در منزل آن ها ساکن شوند، نپذیرفتند. حاج آقا مصطفی به من فرمودند: آیا می شود جایی پیدا کرد که باب طبع آقای اراکی باشد؟ پاسخ دادم: می شود، جایی را نزدیک حرم حضرت امیر(ع) اجاره می کنیم. حاج آقا مصطفی خندیدند و قبول کردند. آقای خرسان یکی از خادمین حرم و اهل علم بود و خانه اش با حرم 70 یا 80 متر فاصله داشت. پیش ایشان رفته و گفتم: مهمان عزیزی داریم که مربوط به آقای خمینی است. گفت: طبقه پایین منزل من، دست تبریزی هاست و مهمان شما در طبقه بالا نمی تواند بنشیند. گفتم: کاری ندارد، چند روز که بیشتر نیست، تبریزی ها بالا بروند.
خلاصه ی کلام آقای خرسان پذیرفتند و با تبریزی ها نیز کنار آمدیم. حاج آقا مصطفی به آقای مصلحی زنگ زدند و خبر دادند. حدود ساعت 5 / 2 بود که آقایان وارد نجف شده و در خانه مذکور پیاده شدند. حیاط خانه های نجف اکثرا حوض ندارند ولی
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 144 این خانه دارای حوض هم بود و آقای اراکی منزل را پسندیدند. در شب اول، امام به دیدن ایشان آمدند و خیلی صمیمانه با هم مصافحه کردند. حضرت امام به حاج آقا مصطفی دستور دادند تا مهمانان را از هر جهت تدارک و پذیرایی بنماید. آقای مصلحی گفتند: آقای اراکی قبول نخواهد کرد. گفتم: شما کاری نداشته باشید، آقای خرسان به آقا خواهند گفت که من خادم حضرت امیر(ع) و علما هستم و هر چیز که دارم از امیرالمومنین است و نذر دارم، حضرتعالی پذیرایی این حقیر را بپذیرید.
البته آقای خرسان، نذر هم داشتند و آقای اراکی تقاضای ایشان را پذیرفتند. روز چهارم آقای اراکی پیغام دادند که می خواهند به بازدید حضرت امام بیایند. ایشان نیز دستور دادند تا جلو خانه و کوچه را آب پاشی کنند. دمِ در، آقای حاج حسین (خادم امام) و آقای فرقانی ایستاده بودند، تا تشریف فرمایی حاج آقا را اطلاع بدهند. با آمدن ایشان، حضرت امام برای استقبال تا جلوی در آمدند. هوا گرم بود و در حیاط فرش انداخته بودند و آقایان در حیاط نشستند. در آن جلسه امام اصرار کردند که آقای اراکی مکاسبی را که بر آن حاشیه نوشته بودند، چاپ کند.
حضرت امام خمینی مهمان را دوست داشتند ولی در صرف وقت به این امور بسیار دقت می فرمودند. در آن اوایل خودشان نیز به منزل بعضی از دوستان تشریف می بردند. چنان که به منزل آقایان بهشتی، کروبی و دیگر آقایانی که برنامه روضه داشتند، قدم رنجه می فرمودند. اما چون وضع نجف مسموم و بازار شایعه و تهمت گرم بود، ایشان رفت و آمدها را کم کردند.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 145