روزی یکی از طلبه ها برای وضع حمل همسرش نیاز به پول داشت. امام دستور فرمودند تا آقای شیخ محمدعلی ـ که مسوول چنین کارهایی بود ـ به آن شخص دو دینار مساعده کند. هزینه زایشگاه سه ـ چهار دینار بود و آن طلبه، حاج آقا مصطفی را در راه دیده و می گوید: من با این دو دینار چه کنم؟ شیخ محمدعلی حق من را خورده است! حاج آقا مصطفی به شوخی می گوید: حق گرفتنی است و تو باید حقت را
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 145 بگیری. او حرف ایشان را جدی گرفته و توی خیابان یقه شیخ را می گیرد که: تو حق من را خورده ای و باید پس بدهی، پسر آقا گفت که باید حقت را بگیری. آقای شیخ محمدعلی متوجه می شود که کار، کار حاج آقا مصطفی است و می گوید: ببینم چه می شود، سعی می کنم که کاری برایت انجام دهم. خلاصه، آقای شیخ محمدعلی جریان را به امام گزارش می دهد. شب هنگام وقتی که حاج آقا مصطفی در منزل می آید، امام می فرمایند: مصطفی، چه کار کردی؟! ایشان پاسخ می دهند: آقا، کاری نکردم، طلبه گفت که شیخ حق من را خورده است، من هم گفتم که حق گرفتنی است. فقط همین! امام خنده اش می گیرد و می گویند: شاید آن طلبه شیخ را می کُشت!
آن بزرگوار سپس دستور می دهند که پنج دینار به آن طلبه بدهند. شیخ محمدعلی می گوید: آقا، او بسیار توهین کرد! حضرت امام می فرمایند: توهین به من کرده، به تو که نکرده است.
البته در این جا یادآوری کنم که در آن دوره به امام نامه های توهین آمیز و حرف های زشت، زیاد می نوشتند، اما ایشان با کمال متانت از کنار همه آن ها می گذشتند و همه دوستان را به صبر و بردباری و سعه صدر دعوت می کردند.
از اتفاقات بسیار جالب و عبرت انگیز دیگر این که یکی از علما مریض بود و روز قبل از شهادت حاج آقا مصطفی از امام درخواست کمک کرده بود. فردای آن روز، حاج آقا مصطفی به شهادت رسیدند و شخص عالم پیش خود فکر می کند که حالا دیگر فرزند برومند آقا فوت کرده است و ایشان حتما درخواست او را فراموش خواهند کرد. در همان روز امام به من فرمودند: پاکتی را از شب قبل اماده کرده ام و بر روی طاقچه است، آن را به فلانی برسانید و حتما فراموش نشود. من پاکت را برداشته و به خانه شخص مذکور بردم. او وقتی پاکت را دید، دو دستی بر سر خود کوبید: ای وای، ای وای، خدایا ما را ببر و این ها را بگذار، تا به داد مردم برسند.
امام به نوعی به افراد کمک می کرد که دوستان شان خبردار نشوند. مخصوصا در زمان مریضی افراد، به آن ها بسیار کمک می فرمودند و تا آنجا در کمک به دیگران جدی بودند که گاهی خود دست خالی می ماندند. چنان که روزی یکی از طلبه های بزرگوار از
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 146 آن حضرت درخواست کمک کرد. امام، ایشان را به اندرون خواست. پس از دقایقی آن شخص در حالی که خوشحال بود و پاکت بزرگی داشت از اندرونی بیرون آمد. او پاکت را باز می کند و می بیند که حدود پانصد تومان و همه اش ده تومانی است. آن حضرت همه موجودی اش را به او داده بود.
حضرت امام برای چاپ کتاب و نشریه از نظر پول و امکانات، هیچ مضایقه نمی کردند و همیشه در چنین کارهایی پیش قدم و مشوق بودند.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 147