هنگامی که امام ماجرای زندان رفتن خود را تعریف می کردند، فرمودند که وقتی ایشان را می خواستند به تهران ببرند، از در منزل تا جلوی بیمارستان اتومبیل را روشن نکرده بودند، که مبادا صدای آن همسایه ها را بیدار کند، و تا آنجا ماشین را هل می دادند و مأموران با لباس مشکی ـ که در شب مشخص نباشد ـ روی اتومبیل افتاده بودند که اتومبیل زیر آنها گم شود و هیچ مشخص نباشد! از جلوی بیمارستان نزدیک منزل امام، امام را در یک ماشین بزرگی قرار می دهند و از آنجا تا تهران یک ساعت و هفت دقیقه طول کشیده بود، امام فرمودند: تا وقتی که به چاههای نفت رسیدیم من صحبتی نکرده بودم، همین که شعله های نفت از دور پیدا شد من گفتم: ما داریم فدای این نفت می شویم! همه چیز ما را به خاطر این نفت دارند می گیرند. بعد فرمودند: من دیدم اینها که در ماشین
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 245 هستند خیلی وحشتزده می باشند، به آنها گفتم: شما چرا اینقدر وحشتزده هستید؟! با من کار دارند. آنها گفته بودند، مردم شما را دوست دارند و ما می ترسیم که به ما صدمه برسانند!! و مکرر پشت سرشان را نگاه می کردند که اتومبیلهایی که همراه آنها بود، برسند.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 246