سالهای بعد از 1348 بود که حضرت امام در نجف بیمار بودند و ملاقات امام ممکن نبود، شنیدم که حضرت امام به کربلا رفته اند، به کربلا رفتم تا با ایشان ملاقات کنم، در هر حال وارد منزل امام شدم، دیدم سه نفر در بیرونی منزل امام هستند، یکی رئیس
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 235 شهربانی استان کربلا، یکی رئیس سازمان امنیت و یکی هم استاندار که منتظر حضرت امام بودند، اجازه گرفتم و وارد اطاق شدم، امام لطفی فرمودند و جویای حالم شدند، چون من سفری به ایران کرده و برگشته بودم، حضرت امام از بنده دربارۀ بعضی از مسائل ایران سؤال کردند، یکی دو جمله ای عرض کردم و سپس ساکت شدم، چون می دانستم اینها که آمده اند کار دارند، آقای متصرف یک جوان بعثی پر حرف و خیلی با جرات بود که شروع کرد و مطالبی گفت، خیلی قاطع صحبت می کرد، از یک موضوع خاص صحبت می کرد و امام هم بدون اینکه به او نگاه کنند، گوش می کردند، متصرف، جملات اولیه اش را خیلی با قاطعیت و قرص و محکم بیان می کرد، کم کم این برخورد امام را دید که امام هیچ تحت تأثیر قرار نگرفتند و اصلاً توجهشان توجه عادی است، یواش یواش از آن موضع، تحلیل می رفت و می آمد پایین تا کم کم به آنجا رسید که موضع انفعالی داشت و از موضع عاطفی برخورد می کرد، مضمون صحبتهایی که متصرف می گفت ابتدا مربوط به خود امام بود که: جناب حسن البکر وقتی شنیدند که شما کسالت دارید، امر فرمودند که یک شورای پزشکی بیاید و از شما معاینات به عمل آورد؛ ولی متأسفانه نشد؛ ولی اگر حالا امر می فرمایید ما اطلاع به بغداد بدهیم که شورای پزشکی جهت معاینه شما بیایند؛ اما امام هیچ پاسخ «لا» یا «نعم» ندادند، و حتی هیچ تغییری در قیافه امام ظاهر نشد تا او جوابش را بگیرد؛ سپس مسأله دیگری را شروع کرد: بله، امسال الحمدلله موکبهای عزاداری زیاد بود دولت خیلی تسهیلات فراهم کرد، در نجف و کربلا و بصره برای عزاداران حضرت اباعبدالله الحسین(ع) چنین و چنان کرد، خیلی بسط داد و... باز هم امام فقط گوش می دادند و هیچ اثری در قیافه شان نبود؛ لذا متصرف، مسأله آب افتادن به سرداب مطهر قبر حضرت ابوالفضل(ع) که آن زمان ایجاد وحشت کرده بود، پیش کشید و مطالبی راجع به آن گفت و این مسأله را خیلی با اهمیت تلقی می کرد که بلکه امام را به یک عکس العملی وادار کند؛ ولی امام جز گوش دادن هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند، و متصرف مجبور شد که به موضوع اصلی، یعنی بیماری حضرت امام برگردد، و امام مثل اینکه حوصله شان سررفته بود، برای پایان دادن به این ماجرا فقط یک جمله ای به عربی فرمودند که: «مایحتاج»، یعنی نه، احتیاجی
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 236 نیست. این جمله را فرمودند و طرف ساکت شد، و امام هم از این سکوت استفاده کردند و بلافاصله پا شدند و به اندرون تشریف بردند.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 237