زمانی که من در قم طلبه بودم، معمولاً پنجشنبه ها می رفتیم حمام گذرخان، معمولاً اهل علم بیشتر آنجا می رفتند، روزی من دیدم که آقایی بغل حوض حمام نشسته اند و صابون زده اند و دنبال ظرف آب می گردند، من متوجه شدم که ایشان احتیاج به یک ظرف آب دارند، رفتم از خزینه آب برداشتم و روی سر آقا ریختم، ایشان ضمن تشکر نگاهی با دقت به من کردند، آن موقع من نوجوان چهارده ـ پانزده ساله ای بودم، آقا از من پرسید که شما صابون زده اید یا نه، عرض کردم نه، من دیدم ایشان دست، دست می کنند و انگار منتظر هستند، با آنکه می خواهند بروند؛ اما دنبال بهانه ای می گردند، همینکه من شروع کردم به صابون زدن یکوقت دیدم، یک نفر دارد آب به سر من می ریزد چشمم را باز کردم، دیدم همان آقا بالای سر من ایستاده اند، آنقدر ایشان دقیق بودند که منتظر ماندند تا من که به آب نیاز پیدا کردم به من کمک کردند و در همان ساعت تلافی نمودند، وقتی به منزل آمدم به پدرم(شهید اشرفی اصفهانی) جریان را گفتم، ایشان گفتند: آن آقا را شناختید، گفتم: نه، این قضیه گذشت تا زمانی که روز عیدی بود، من به همراه پدرم به منزل امام جهت ملاقات رفتیم، با تعجب دیدم این آقا همان آقایی است که در حمام روی سر من آب ریخته بودند، به پدرم گفتم: حاج آقا، ایشان همان کسی هستند که در حمام گذرخان آن کمک را به من کردند.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 173